داستان

نم نم باران

از جناب هوشمند فتح اعظم

به یاد یاران ثابت قدم عزیز ایران
در انتظار نم نم باران

شعری را که میخوانید در روزهای جاودان وسرنوشت ساز سالهای اولیه انقلاب سروده شده است یعنی در سال 1360 که یاد آور سالهای جانبازی و فداکاری بسیاری از اعضای جامعه بهائیان ایران بود .اعضای محفل ملی گروه گروه به شهادت میرسیدند ولی باز گروه دیگر بجای آنان سینه های خود را سپر بلای بهائیان ایران میکرد.از خود گذشتگی آنان کم نظیر بود آنان هر گز فرار اختیار نکردند و هر گز از انجام وظایف روحانی و وجدانی خود کوتاهی نکردند، به بهائیان و مردم ایران عشق ورزیدند و جان خود را برای دفاع از آرمانهای متعالی خود که همانا صلح و وحدت و یگانگی و خدمت به نوع بشر است فدا کردند.
نوشته زیر از دفتر خاطرات خانم ژینوس محمودی یکی از اعضای شهید محفل ملی بهائیان ایران و از مفاخر زنان این مزو بوم است.
او از اولین بنیان گذاران سازمان هواشناسی ایران و رئیس اداره تحقیقات و بررسی های علمی هواشناسی ایران بود. با هم از دفتر خاطراتش میخوانیم:
(...ساعت هشت به منزل رسیدم. نامه دکتر مفیدی آمده بود، بیشتر از دو هفته بود که منتظرش بودم.بیصبرانه... پای تلفن گفته بود که شعری از هوشمند برایم فرستاده.
برایم نوشته بود حالشان فرقی نکرده است ولی همیشه بیاد شما و افراد فامیل هستند و اخیراً نیز با این حالتی که دارند ابیاتی سروده اند که مخصوصاً گفتند برای شما بفرستم.البته هرگز راضی نیستند که نامی از ایشان برده شود زیرا همان طوری که میدانیم تواضع و فروتنی ایشان بی نام و نشانی را اقتضا میکند.
خیلی این شعر را خواندم ،دیدم فقط و فقط مال من است، حتی با وجودی که بالایش نوشته شده:
«بیاد یاران ثابت قدم عزیز ایران»
خیلی اشک ریختم یکی از تعداد دفعاتی بود که آرزو کردم کاش میتوانستم شعر بگویم و جوابش را بدهم، نمیدانم آنرا چه خواهم کرد . ولی باید در این دفتر ثبت شود.)

به مناسبت بیست و هشتم شعبان سالروز شهادت حضرت باب لله الاعظم

Image

 تقدیم به یاران ثابت قدم طلعت اعلی

نیمه شب بود، همه خوابیده بودند ، از لابه لای میله های زندان اوین به زحمت به آسمان مینگریستم ، از ماه و ستارگان خبری نبود ، تاریک تاریک ، رعد می غرید، ابر می بارید ، عطری معجون از بوی خاک دامنه های البرز و نفس درختان کهنسال وقطرات پاک آب ، جانها را مشکبار میکرد ، میخواستم پر بکشم و سر تا پای وجودم را به قلب این شب بارانی بسپارم ، هستی را در آغوش کشم ، نفس نفس از این لحظه های محبوب جان بگیرم و به آوای عشــــــق و شور زندگی که از حنجره خاک خستۀ تپه های اوین و انتظار درختان مشتاق و افسون قطره های باران ، بر خاسته ، گوش هوش فرا دهم ؛ با دو دستــم میله های زندان را سخت گرفته بودم یادم آمد زندانیم .... در قسمتی از دیوار بلند زند ان ، نور نورافکن و رقص باران تماشائی بود ، قطرات درشت باران با سرعـت به دیوار می خورد و به این سو و آن سو می پاشید و هنگامی که نور، از دل آن قطره های شفاف عبور میکرد ، مانند آن بود که هزاران ستـــاره در کهکشانها چون پولک زرین به دل مخمل شب زر می پاشند میخواستم با دست خود از این سینه ریز الماس ، خوشه ای بچینم و جان خود را نور افشان کـنم ، در این رازو نیاز شبانه ، ناگاه به یاد طلعت رب اعلی افتادم سیّد علیمحمد باب ، که در شبهای ظلمانی ماکو درآن زندان مخوف با آن سخره های سیاه خمـــــیده حتی یک چراغ هم نداشتند که روشن کنند... با خود گفتم من نیز زندانیم و در جستجوی محبوب خود به اینجا آمده ام .. پس چرا محبوب ، خود را به من نمی نمایاند ؟ زمانی این زندان خانه او بود ! پس او اکنون کجاست؟ چرا به عاشقان خود نظری از روی لطف نمیکند؟ قطرات اشک از دیدگان جاری شد با باران بیآمیخت و من باران شدم...
حاصل این رازو نیاز، شعر زیر است که آنرا به یاد یاران عزیز ایران و به یاد همه مسجونین ، به احبای ثابت قد مش در سراسر عالم تقدیم میدارم .

نمی توانم

تقدیم به دانش آموزان عزیز.

نمی توانم
داستان کوتاه

كلاس چهارم " دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است. " دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه " بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم درامر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم .

جاودان

 جاودان

نويسنده:سيد محمدعلي جمال زاده

 

سايت:http://vme.blogfa.com/

 جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به ديدن "يار ديرينه" رفتم. در اتاق دفترش كه در عين حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل ميز تحرير لختي نشسته و ششدانگ در نخ تماشاي پاشنه كشي بود كه در وسط ميز افتاده بود. پس از سلام و عليك و خوش و بش مختصري مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاينه مكاشفه آميز پاشنه كش گرديد.

جای پا

جای پا 

 

دوستان خوبم این داستان کوتاه و زیبا را من از چند منبع مختلف دریافت کرده بودم یکی از مجلۀ آهنگ بدیع بود و دیگه اینکه یادمِ  به دیوارِ اتاقِ دختر عموم هم که دانشجو بود، زده شده بود

من هر وقت اینو میخونم خیلی محبتم به خدا بیشتر میشه میخوام شما رو هم

   در این احساس با خودم شریک کنم ، اجازه میدین ؟

 اسمش  جای پا بود

 

 و این هم داستان:

 

 

 

I had a dream …
تصوري داشتم ...

I dreamed I was walking along the beach with God
خيال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم مي زنم

Across the sky flashed scenes from my life
در آسمان تصويري از زندگي خود را ديدم

 For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand

در هر قسمت دو جای پا دیدم

 

شما نجار زندگی خود هستید


نجار.....
شما نجار زندگی خود هستید

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.

زخمهای عشق

شاید شما هم زخمهائی را که در مدرسه در راه آرمان خود میخورید  دوست داشته باشید ! 

 زخمهای عشق


چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند . مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر، سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....

راه بهشت

این داستان کوتاه و زیبا از پائولوکوئیلو تقدیم به شما که دوستان خود را در نیمه راه رها نمیکنید.

راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

بیایید ما هم یادمان باشد

بیایید ما هم یادمان باشد

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم

درخت گردو

گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود ... در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید. به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را نمی دهد! .... پیرمرد خنده ای کرد گفت : دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند. شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت : بفرمایید این هم پاداش کارم که امروز گرفتم...انوشیروان دوباره خندید کیسه ای دیگر به او داد.