جای پا

جای پا 

 

دوستان خوبم این داستان کوتاه و زیبا را من از چند منبع مختلف دریافت کرده بودم یکی از مجلۀ آهنگ بدیع بود و دیگه اینکه یادمِ  به دیوارِ اتاقِ دختر عموم هم که دانشجو بود، زده شده بود

من هر وقت اینو میخونم خیلی محبتم به خدا بیشتر میشه میخوام شما رو هم

   در این احساس با خودم شریک کنم ، اجازه میدین ؟

 اسمش  جای پا بود

 

 و این هم داستان:

 

 

 

I had a dream …
تصوري داشتم ...

I dreamed I was walking along the beach with God
خيال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم مي زنم

Across the sky flashed scenes from my life
در آسمان تصويري از زندگي خود را ديدم

 For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand

در هر قسمت دو جای پا دیدم

 

One belonging to me, and the other to God
يکي متعلق به من و ديگري به خدا

          When the last scene of my life flashed before me
وقتي آخرين تصوير زندگيم را ديدم

I looked back at the footprints in the sand
به جاي پا روي شن نگاه کردم

I noticed that many times along the path of my life there was only one set of foot prints

ديدم که خیلی از اوقات در زندگيم ،فقط يک جاي پا بيشتر نيست

I also noticed that it happened at very lowest and saddest times in my life
دريافتم که اين در سخت ترين نقاط زندگيم اتفاق افتاده

This really bothered me so I questioned God about it
براي رفع ابهامم از خدا سوال کردم

"God, you said that once I decided to follow you. You'd walk with me all the way."
خدايا فرمودي که اگر به تو ايمان بياورم هيچ زماني مرا تنها نخواهي گذاشت

But I have noticed that during the most troublesome times in my life, there is only one set of footprint
ديدم که در سخت ترين لحظات زندگيم فقط يک جاي پا بيشتر نيست

I don't understand why when I needed you most you would leave me
چرا در زماني که بيشترين نياز به تو داشتم تنهايم گذاشتي

God replied, "My precious, precious child"
خدا فرمود: فرزند عزيزم

I love you, and I would never leave you
تو را دوست دارم و تنهايت نمي گذارم

During your times of trial and suffering, when you see only one set of footprints
در مواقع سخت اگر يک جاي پا مي بيني

It was then that I carried you
در آن لحظات تو را بدوش کشيدم.

 منبعی که از آن دوباره این داستان را یافتم :  http://vasti.blogfa.com/cat-2.aspx