جاودان
نويسنده:سيد محمدعلي جمال زاده
سايت:http://vme.blogfa.com/
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به ديدن "يار ديرينه" رفتم. در اتاق دفترش كه در عين حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل ميز تحرير لختي نشسته و ششدانگ در نخ تماشاي پاشنه كشي بود كه در وسط ميز افتاده بود. پس از سلام و عليك و خوش و بش مختصري مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاينه مكاشفه آميز پاشنه كش گرديد. با تعجب تمام نگاهي به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشي بود مانند همه پاشنه كشها به خود گفتم بلكه عتيقه و داراي نقش و نگار قديمي است و يا با خط ميخي بر بدنه آن چيزي نوشته شده است. نزديكتر رفتم و با دقت بيشتري نگاه كردم. ديدم كاملا معمولي است و ابدا چيزي كه شايسته توجه مخصوصي باشد در آن ديده نميشود. دست به شانه رفيقم زدم و با صداي ملايم گفتم رفيق چه ميكني. مثل آدمي كه سراسيمه از خواب عميقي بيدار شده باشد نگاهش را از پاشنه كش برداشته به من دوخت و گفت با اين نيم وجبي يك و دو ميكنم. گفتم مگر عقل از كله ات پريده و يا جني شده اي. گفت مگر نميداني كه سيدم و سيدها گاهي جني ميشوند. گفتم جني نشده اي، مجنون شده اي. گفت مگر ميان جني و مجنون فرقي هست.گفتم والله نميدانم اما همينقدر ميدانم آدمي كه يك جو عقل داشته باشد با يك پاشنه كش يك و دو نميكند. گفت اگر بداني چه آزار و عذابي به من ميدهد تغيير عقيده خواهي داد و سر و حكمت اين دعوا و مرافعه دستگيرت ميشود. گفتم ميخواهي سر به سر من بگذاري. والا هر قدر هم آتش كوره قوه تصورت را پر زور كرده باشند با پاشنه كش ساده اي دعوا و مرافعه راه نمياندازي. مطلب همان است كه گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و ديوانه شده اي. گفت مگر مولوي نگفته "هست ديوانه كه ديوانه نشد/ اين عسس را ديد و در خانه نشد." اما ما آدمهاي لغ ملغي امروز شايستگي مقام عالم ديوانگي را نداريم. بايد ذوالنون بود تا مجنون شد و ما اين ادعاها را نداريم. گفتم هر چه هستي و نيستي به من مربوط نيست ولي بگو و نگو با پاشنه كش كار آدم معقول نيست و يقين دارم زير اين كاسه نيم كاسه اي است كه چشم آدم حلال زاده نميبيند. گفت بنشين تا بگويم برايت چاي هم بياورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمي. چاي سفارش داد و نشستم و براي شنيدن كلمات حكمت آياتش سراپا گوش شدم.گفت درست به اين پاشنه كش نگاه كن تا بعد درد دل را برايت بگويم. نگاه كردم، درست نگاه كردم پاشنه كش كوچكي بود كه قد و قامتش از نيم وجب تجاوز نميكرد. دسته اش كه بيشتر لمس كرده بودند قدري ساييده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشكيده اي طاقباز در وسط ميز تحريري افتاده بود و نه حركتي داشت و نه بركتي و مانند كليه اشياء جامد و بي جان مظهر كامل سكون و استغناء و بي اعتنايي محض بود كه جوكيهاي هند و عرفا و اولياءالله خودمان به زور هزار رياضت و مشقت ميخواهند بدان برسند و هرگز نميرسند. گفتم من كه چيزي دستگيرم نميشود. خوب است تلفن كنيم "آمبولانس" بيايد و ترا به دارالمجانين ببرد تا هر قدر دلت ميخواهد و با هر چه و هر كس ميخواهي تا صباح قيامت دعوا و مرافعه بكني. گفت سر به سرم نگذار. كار غامض تر از آن است كه خيال كرده اي. بي جهت هم مرا محكوم نكن. سلوني قبل ان تفقدوني. اگر عقده دلم باز شود تصديق خواهي كرد كه آن قدرها هم ديوانه نيستم. گفتم برادر با اين پاشنه كش داري پاشنه صبر و حوصله مرا از جا ميكني. من نميخواهم پاشنه كسي را بكشم ولي اگر راستي ريگي به كفش نداري چرا لفتش ميدهي و قصه را نميگويي. بلكه منتظر چراغ اللهي بدان كه آخر برج است و جيبم از پيشاني ملاها پاك تر است و گداها را هم در شهر ميگيرند. گفت د گوش بده. اين پاشنه كش را كه ميبيني پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پيش كه به بازار مكاره نيژني در روسيه رفته بود آورده است. بيست و پنج سال تمام به خود او خدمت كرد. پس از مرگش رسيد به پدر من. سي و سه سال هم به پدرم خدمت كرد تا پدرم هم وفات كرد و به من رسيد. حالا در حدود دوازده سال است كه در تصرف و ملكيت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پيدا شد. اين نخي را كه ميبيني به سوراخ گردنش بسته ام و جايش به اين ميخي است كه جلو در اتاق كوبيده شده است، دربان اتاق شده است. هر آينده و رونده اي چشمش به آن ميافتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را ديدهاي. برادر كوچكم منوچهر خيلي آن را دوست ميداشت و دلش ميخواست مال او باشد. اينقدر اصرار كرد تا دادم بش. ولي وقتي حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جاي خودش به ميخ آويختم. چند سال پيش نميدانم چرا بي مقدمه يك شب كه اوقاتم تلخ بود و نيم بطري عرق را بدون مزه سر كشيده بودم و همين پاشنه كش نميدانم چرا روي همين ميز افتاده بود ناگهان زبان باز كرد و با من بناي صحبت را گذاشت. اول خيال كردم بازيچه قوه وهم و تصور خود گرديده ام و محلي نگذاشتم ولي كم كم ديدم خير، راستي راستي دارد حرف ميزند. در منزل همه خوابيده بودند و هيچ صدا و ندايي شنيده نميشد و حتي اين ساعت ديواري هم كه ميبيني و هر روز كوكش ميكنم از كار افتاده بود و مثل اين بود كه مرده باشد و يا زبانش را بريده باشند. روي تختخوابم كه ميبيني در همين اتاق كه دفترم است نشستم و چشمهايم را ماليدم و صورتم را نزديكتر برده درست گوش دادم ديدم حرف ميزند و حرفهايش را خوب ميشنوم. ميگفت چرا اين همه تعجب كرده اي مگر حرف زدن تعجب دارد. ديدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بيرون انداختم و به حوض رسانيدم و سرم را طپاندم زير آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگي كرد. چند نفس دور و دراز كشيدم و مدتي به آسمان و ستاره هايش نگاه كردم با يك نوع دلهره مخصوصي به اتاق برگشتم. صداي خنده زيادي به گوشم رسيد، يارو بود. هرهر ميخنديد. گفت خيلي ساده اي. آدم را با اماله آب جوش نميتوان ساكت كرد و تو خيال كردي با دو مشت آبي كه سرت را زير آن كردي صداي مرا خفه خواهي كرد. واي بر اين ساده لوحي. باز هرهر بناي خنديدن را گذاشت.داستان عجيبي بود، باوركردني نبود. شنيده بوديم كه ستون حنانه به سخن آمد ولي به سخن آمدن پاشنه كش كهنه تازگي داشت. مثل جيرجير سوسك و جيرجيرك ولي خيلي ضعيف تر صدايي به گوشم ميرسيد و حرفهاي شمرده آن را درست ميفهميدم. خواب از سرم پريده بود و با يك دنيا بهت و كنجكاوي نشسته بودم و گوش ميدادم. گفت كي به تو گفته كه پاشنه كش نبايد حرف بزند. سكوت كه دليل نميشود. ما ساكتيم نه عاجز بر تكلم. مگر يادت رفته كه مولوي خودتان از قول ما گفته "ما سميعيم و بصيريم و هشيم/ با شما نامحرمان ما خامشيم" مگر سعدي شيراز نگفته "كوه و صحرا و بيابان همه در تسبيحند/ نه همه مستمعي فهم كند اين اسرار". اگر تسبيح و اسراري هم در ميان نباشد خاطرات جمع كه عمدا لب بسته ايم و سرنوشتمان سكوت است والا مگر در كتابهاي آسماني نخوانده اي كه چه اشياء و حيوانات زيادي كه شما آنها را زبان بسته ميخوانيد سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند. مدام صدايش اوج ميگرفت و سخنانش واضح تر به گوش ميرسيد. خوب ميبيني كه پاشنه كش در روي همين ميز درست به صورت زبان سرخ و متحركي درآمده بود و حرف هاي از خودش گنده تر بيرون ميريخت. وقتي سخن از مولوي و سعدي به ميان آورد گفتم اين حرفها را ما شطحيات ميخوانيم و وقتي ميشنويم به به و آفرين راه مياندازيم ولي هيچكس باور نميكند. گفت خيلي چيزها را نميتوان باور كرد كه بايد باور كرد. لابد شنيده اي كه انسان هر قدر به سرعت سير خود بيفزايد عمرش درازتر ميشود. اسم اين را فرضيه انيشتين گذاشته اند و نميتوان باور كرد ولي عين حقيقت است. ديدم حالا ديگر پاشنه كش ميخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانيها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولي با اين صدايي كه صداي جير جير كفشهاي جير را به خاطر ميآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش كردم، پاشنه كش خاموش نشد. در تاريكي صدايش روشن تر و سخنانش صريح تر گرديد. ميگفت تو درست است كه صاحب من هستي و به چشم حقارت به من كه تكه آهني بيش نيستم مينگري ولي بگو ببينم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آيا فكر نميكني كه خودت هم خواهي مرد و من زنده ميمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولي او خواهد مرد و من زنده ميمانم. آيا هيچ فكر كرده اي كه سر تا به پا ادعايي و خودت را صاحب و مالك من ميداني و چون يك تكه ريسمان قند به گلوي من بسته اي خودت را مالك الرقاب موجودات ميداني و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت مينازي و چه فكرها و حسابهايي با خود نميكني و آخرش ميروي و من موجود دو پول باقي ميمانم. اختيار از دستم رفت و با مشت كوبيدم روي ميز كه ساكت شو، جانم را به لبم رساندي. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسيمه وارد شد كه چه خبر است، چرا نيم شبي داد و فرياد راه انداخته اي. خيال كردم دزد آمده است يا اتاق خراب شده است. نميدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخي بناي ناسزاگويي را گذاشتم كه زنيكه چرا آسوده ام نميگذاري، دلم ميخواهد با خودم حرف بزنم. به كسي مربوط نيست، خواهشمندم اين دلسوزيها را كنار بگذاري و بروي بخوابي . . . پاشنه كش هم ساكت شده بود و كم كم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابي كه پر بود از روياهاي وحشت انگيز پاشنه كش كه به صورت كله كفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نيش تيزي از سوراخ دهانش بيرون آمده بود و ميلرزيد و ميجنبيد و سوت و صفير ميزد. از فرط هول و هراس از خواب پريدم و باز چراغ را روشن كردم در حالي كه صداي هن هن نفسم بلند بود. ديدم پاشنه كش بي حركت و بي صدا در همان جاي خودش افتاده است و نوك ريسمان قند هم از سوراخش بيرون افتاده است. برداشتم بردم به همان ميخ معهود دم در آويزان كردم و دوباره به تختخواب رفتم و اين دفعه درست و حسابي پنج ساعت تمام يك تخت خوابيدم. فرداي آن روز با همان پاشنه كش كفشهايم را پوشيدم و پي كار خود رفتم ولي جرأت نكردم قضيه را با احدي در ميان بگذارم. يقين داشتم به ريشم ميخندند و ميگويند اول ما خلق اللهت كروي شده و در دالان جنون وارد شده اي.عصر وقتي به منزل برگشتم اول كاري كه كردم به سراغ پاشنه كش رفتم. به ميخ آويزان بود چنان قيافه حق به جانبي داشت كه محال بود تصور كرد كه قابل آن كارها و آن حرفها و آن تذكرات زهرآگين است. كم كم موقع شام خوردن رسيد و جاي تو خالي شام حسابي اي صرف شد و براي خواب به همين اتاق آمدم. پاشنه كش به جاي خود آويزان بود و سعي كردم نگاهش نكنم كه مبادا باز گرفتار خوابهاي پريشان بشوم.ولي هنوز خواب به چشمم نيامده بود كه صداي جيرجير يارو باز از روي زمين بلند گرديد. خيلي تعجب كردم و چراغ را روشن كردم و ديدم بله، خودش است. وسط ميز افتاده و باز بناي شيرين زباني را گذاشته است. يعني چه. چطور خودش را بدينجا رسانده است. بر تعجبم افزود. مني كه به دعا و اوراد اعتقادي ندارم، بي اختيار به خواندن آيه الكرسي مشغول شدم، به دور خودم فوت ميكردم.ورد فالله خير حافظا گرفته بودم و اين بي چشم و رو هم همانطور ور ميزد. آخر سر من ساكت شدم و او به وراجي خود ادامه داد.درست و واضح حرفهايش را ميشنيدم و ميفهميدم. ميگفت ديشب صحبتهايمان به پايان نرسيد، خانم سر رسيد و صحبتمان قطع شد.بله، صحبت در اين بود كه شماها رفتني هستيد و من ماندني. شما ميرويد و ميپوسيد و فراموش ميشويد و من باقي ميمانم. من اگر بي مبالاتي شما آدميزادها نبود ميتوانستم از جنس خودم پاشنه كشهايي به شما نشان بدهم كه از اهرام مصر و خرابه هاي تخت جمشيد قديمي تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن ميدانيد و چون معتقديد كه ما روح نداريم پس بايد تصديق كنيد كه مرگ براي ما از محالات است و ما هرگز نميميريم. همينطور هم هست من پاشنه كش حقيري بيش نيستم ولي مانند كوه الوند و دب اكبر و درياي قلزم جاوداني هستم، هر چند هيچ چيز جاوداني نيست. درست فكر كن ببين حق دارم يا نه. امروز اثري از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشكاني كه برق شمشيرش پشت امپراتورهاي روم را ميلرزانيد باقي نمانده است ولي ميخ و سنبه ها و سرنيزه هاي آن زمان همچنان باقي است. سوار محو و ناپديد شده و نعل اسبش باقي مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت ميروي و من پاشنه كش ناچيز باقي ميمانم. چنار امامزاده صالح تجريش با آن همه عظمت و جلال ترك برداشت و تركيد و از ميان خواهد رفت، ايوان مداين را خوب ميداني به چه صورتي درآمده است، به شكل فكي در آمده كه دندانهايش افتاده و نصف استخوانش پوسيده باشد. منارجمجم اصفهان كه اهميتش در نظر اصفهانيان از كوه ابوقبيس و برج بابل و حتي از كهكشان فلك بيشتر است آنقدر جنبيده كه ساقها و پاهايش سست و لرزان گرديده و چيزي نمانده كه سرنگون و با خاك يكسان گردد. برج قابوس ابن بابويه هم همين سرنوشت را دارد. اما يك پاشنه كش ممكن است هزاران سال بماند و خم به ابرويش نيايد و ز باد و ز باران نيابد گزند. شنيده ام ( و در اين عمر درازم چه چيزها كه نشنيده ام) فرانسويها در آن طرف دنيا مجلسي دارند به اسم «آكادمي» كه چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» ميخوانند. الان چند عمر از عمرش ميگذرد، آيا كدامشان زنده ماندند. مرده اند و ميميمرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همين كشور شما كه اسمش ايران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتي نيزه به دست داشتند كه آنها را هم «جاودان» ميخواندند. اگر توانستي يك مثقال از خاك يك نفر از آنها كف دست من بگذاري، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادني اثري از آنها باقي نمانده است. چنين بوده و چنين هست و چنين خواهد بود. اما من و امثال من بي زبان و بي شعور ولاحاني كه چند مثقالي مس يا برنج و يا آهن و گاهي هم نقره بيش نيستيم به تو قول ميدهم كه اگر ما را به عمد و دستي نابود كنند الي الابد باقي خواهيم ماند مگر آن كه از زور استعمال سائيده بشويم و آن نيز باز هزاران سال طول ميكشد.حرفهايش حسابي بود و جواب نداشت به قول اصفهانيها داشتم كاس ميشدم و باز بي اختيار فريادم بلند شد. شايد بداني كه اين منزل ما قديمي است و عقرب زياد دارد. كلفتمان سكينه شيشه دواي عقرب به دست وارد شد كه خداي نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم اين فضوليها به تو نيامده، برو كپه مرگت را بگذار. عقرب تويي كه در اين نصف شبي نميگذاري مردم بخوابند...حالا سالها از آن تاريخ ميگذرد ولي هر از چندي يكبار باز شب كه ميشود اين پاشنه كش بي چشم و رو با آن قد و قامت انچوچكي خواب را بر من حرام ميكند و گاهي چنان كارد به استخوانم ميرسد كه دلم ميخواهد به ضرب چكش و تبر ريز و خرد و خميرش كنم و بندازم تو چاله مبال ولي از تو چه پنهان دلم گواهي نميدهد و مانند پيرزنهاي خرافاتي ميترسم بلايي به سرم بيايد. بدتر از همه ميبينم حرفهايش هم كاملا درست است و به قدري مرا در نظر خودم خوار و خفيف كرده كه به قول گنجشكهاي امساله «كومپلكس» پيدا كرده ام و دست و دلم سرد شده به كاري نميرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است كه گرفتار اين عذاب اليم شده ام. آب شيرين از گلويم پايين نميرود. مدام صداي زير اين پاشنه كش لعنتي مانند تار ابريشمي كه از سوراخ سوزن بيرون بجهد در گوشم زنگ ميزند و اين حرفهايي را كه به راستي بي جواب است مثل گرز آهنين بر كله ام ميكوبد. خيلي دست و پا كرده ام كه از چنگش خلاصي بيابم ولي فكرش مدام روز و شب سايه به سايه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نميدارد. خوشمزه است كه ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهايش كم كم خوشم ميآيد و ترياكي تعبيراتش شده ام ولي از طرف ديگر خودم ملتفتم كه دارم كم كم مثل برف آب ميشوم. همه ميپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعيف تر و نحيف تر ميشوي. همين پريروز رفيقمان معاون اداره گمركات كه مدتي بود مرا نديده بود تا چشمش از دور در كوچه به من افتاد هراسان پرسيد فلاني مگر خداي نكرده مريضي. مثل تب لازميها زرد و نزار شده اي. نميدانستم چه جوابي بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز ميپرسند چرا مثل دوك لاغر شده اي. آن گردن كلفت كه تبر نمي انداخت كجا رفت، چرا اين طور سوت و كور و ساكت شده اي. تو خوشگذران و مرد حال بودي، اهل شوخي و مزاح بودي، ميگفتي، ميخنديدي، ميخنداندي. متلكها و لغزهاي آبدار تو دهان به دهان دور شهر ميچرخيد و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ايالات و ولايت ميرفت، چرا ماتم گرفته اي، گل سر سبد تمام مجالس بودي، حالا مردم گريز و گوشه نشين شده اي و حقيقتش اين است كه خون خونم را ميخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره اي نمي يابم و نميدانم سرانجام كارم با اين پاشنه كش به كجا خواهد كشيد. مثل موشي كه به قالب پنير رسيده باشد دارد جانم را ذره ذره ميجود و قورت ميدهد و خوب ميدانم چه بلايي به سرم آورده است و دارد شيره عمرم را ميمكد و تكليفم را باش نميدانم چيست. حالا فهميدي كه مسئله از چه قرار است. آيا راه حلي به عقلت ميرسد كه مرا از چنگ اين كابوس باورنكردني و بي سابقه خلاص نمايي.ــاين جا بيانات«يار ديرينه» به پايان رسيد. عرق بر پيشانيش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز كردم و پاشنه كش را از وسط ميز برداشته در جيب نهادم و گفتم رفيق از تو چه پنهان من هم به دروس حكمت و عبرت اين زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خير شده باشي.بناي آري و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. كار به خطاب و عتاب رسيد. محل نگذاشتم. خواست به زور از جيبم درآورد. گفتم آن روزي كه زورت به من ميرسيد زهر اين پاشنه كش را نچشيده بودي. امروز از تو قلچماق ترم.مثل آدمي كه قهر كرده باشد در فكر عميقي فرو رفت و گردنش خم گرديد و مرا فراموش كرد. من هم بدون خداحافظي، پاشنه كش در جيب از اتاق و خانه بيرون رفتم و در پيچ اول خيابان به اولين چاله اي كه امثال آن در خاك ما ماشاءالله كم نيست رسيدم پاشنه كش را از جيب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم كه گفتي مار گرزه زهرآگين و دژمي است و تفي هم از سر خشم و غيظ نثارش كردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش. ژنو، اسفند 1338 شمسي