به مناسبت بیست و هشتم شعبان سالروز شهادت حضرت باب لله الاعظم

Image

 تقدیم به یاران ثابت قدم طلعت اعلی

نیمه شب بود، همه خوابیده بودند ، از لابه لای میله های زندان اوین به زحمت به آسمان مینگریستم ، از ماه و ستارگان خبری نبود ، تاریک تاریک ، رعد می غرید، ابر می بارید ، عطری معجون از بوی خاک دامنه های البرز و نفس درختان کهنسال وقطرات پاک آب ، جانها را مشکبار میکرد ، میخواستم پر بکشم و سر تا پای وجودم را به قلب این شب بارانی بسپارم ، هستی را در آغوش کشم ، نفس نفس از این لحظه های محبوب جان بگیرم و به آوای عشــــــق و شور زندگی که از حنجره خاک خستۀ تپه های اوین و انتظار درختان مشتاق و افسون قطره های باران ، بر خاسته ، گوش هوش فرا دهم ؛ با دو دستــم میله های زندان را سخت گرفته بودم یادم آمد زندانیم .... در قسمتی از دیوار بلند زند ان ، نور نورافکن و رقص باران تماشائی بود ، قطرات درشت باران با سرعـت به دیوار می خورد و به این سو و آن سو می پاشید و هنگامی که نور، از دل آن قطره های شفاف عبور میکرد ، مانند آن بود که هزاران ستـــاره در کهکشانها چون پولک زرین به دل مخمل شب زر می پاشند میخواستم با دست خود از این سینه ریز الماس ، خوشه ای بچینم و جان خود را نور افشان کـنم ، در این رازو نیاز شبانه ، ناگاه به یاد طلعت رب اعلی افتادم سیّد علیمحمد باب ، که در شبهای ظلمانی ماکو درآن زندان مخوف با آن سخره های سیاه خمـــــیده حتی یک چراغ هم نداشتند که روشن کنند... با خود گفتم من نیز زندانیم و در جستجوی محبوب خود به اینجا آمده ام .. پس چرا محبوب ، خود را به من نمی نمایاند ؟ زمانی این زندان خانه او بود ! پس او اکنون کجاست؟ چرا به عاشقان خود نظری از روی لطف نمیکند؟ قطرات اشک از دیدگان جاری شد با باران بیآمیخت و من باران شدم...
حاصل این رازو نیاز، شعر زیر است که آنرا به یاد یاران عزیز ایران و به یاد همه مسجونین ، به احبای ثابت قد مش در سراسر عالم تقدیم میدارم .

به یاد طلعت اعلی

آن شب که نگاه رب اعـلی در کام جهان ستـاره میـــــکرد

آن قلعه در آن لــیــلۀ لیـلا بر روح و روان شراره مـــیــزد

یاد آر از آن یگانه یــاد آر

قـنـدیـــل سیـــاه سنـگ ماکو آویــختـــه در کمیــن اصــــــحاب

پیچیــده به دور طلعــــت او چون ابر ســیه به گرد مهتـــــاب

گـو من چه کنم برای دلــدار

محبــوب مرا گرفته آغـــــوش آن سخره که آشیان عـنـقاســـت

در آتـش رشــکم و زنم جـوش مجنون چه کند لیلیـش آنجاســت

ای وای بمن وای دو صد بار

دلبر به اشــــــــاره ام نــــدا داد من هم به قـُـل و فتــاده از تخت

زین شرطِ محال همیشه فریــاد هرگــز نشود کسی نگونبــــــخت

آن گل نشود مگر به این خار

این کَـنـدَ مُ و رفتمش به صد دل فرهــاد صفـت بســـوی مـــاکــو

گفتـنــــد که او رفتـــه به کرمـل آنـجـا شــده غوغـــا وهیـــاهــو

خود جانــب عاشــقی نگه دار

مــن آمـــد ه ام به خـــانـــۀ تــــو ای رفتــه ز آشیـــــان کجـــائی

ایـنـــک مـنـــم این فـتـــاده تـــو از خود بـنـما به مـــن نشــــانی

یا رب مـد دی به حــقّ دادار

از دور خـبر رســـیـد که آن یـار ســر به شـانـه عروس کرــــل

با هیــجـده عاشـقــش به گـــلزار د ســتان به مـیان هم حـمـایـل

فـریـاد چـه شــد یـار وفا دار

از داغ فــراغـت این دو د یــــده این رود ارس زخود روان کـرد

وین سـخره که قامـتش خمــیــده از غصـه حـال مـن چنان کـرد

رحمــی بنـا در ایـن شب تار

فـارغ ز جـــفا و جــــور ایــــّام فا ئـــز به وصــال رب ابــهــاء

آزاد کنـــار ســـاقــی و جـــــــام نـا گفـــته و نا شنیـــــد ه پـیـــدا

یــاد آر مـرا دمی به یـــاد آر

نـا گـه ز عنـا یــتـم خـبـــــــر داد محبـوب مـن آن همـیشه بیـدار

ایـن ره کـه تـو آمـدی شـد م شـاد تـا آخـــــر ره خــــدا نــگه دار

مــن مـنـتــظرم امیــــد دیــــدار

سراینده شاعر نیست و ادعایی در شعرو شاعری ندارد اگر در این طریق نظمی را بر هم زده است یا قاعده ای را زیر پا گذاشته است ارباب هنر بر او ببخشایند.

گر به هم بر زده بینی خط من عیب مکن     که مرا مـحـنـت ایّام به هم بر زده است

اوین ، نیمه شب 17 / 9 / 84
میم کاف