گویند روزی انوشیروان ساسانی در حال گذر از مسیری بود ... در راه پیرمردی را مشغول کاشتن درخت گردویی دید. به او گفت: ای پیرمرد چرا این درخت را می کاری عمر تو که کفاف چیدن میوه هایش را نمی دهد! .... پیرمرد خنده ای کرد گفت : دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما بکاریم و دیگران بخورند. شاه از این سخن بسیار خوشش آمد و کیسه ی پر از سکه ی طلایی را به پیرمرد داد. پیرمرد نگاهی به سکه کرد و گفت : بفرمایید این هم پاداش کارم که امروز گرفتم...انوشیروان دوباره خندید کیسه ای دیگر به او داد.