به یاد می آورم روزهایی را که همکلاسی هایم چگونه از آتش دوزخ و چنگ زدن به تارهای موی بیرون آمده از مقنعه شان برای رهایی از ذوب شدن در مواد مذاب جهنم، سخن می گفتند و چگونه در مسیر پر پیچ و خم بازگشت از مدرسه در روزهای کلاس دینی و پرورشی، حرف بچه ها از گناه و جهنم و آتش و مار غاشیه بود.
می لرزیدیم و انگار معلم در دلش قند آب می شد و صدایش را در گلویش می انداخت و حروف عربی از مخرج های مختلف حلق و بینیش بیرون می جهید و ترس در نگاه ما نطفه می بست و گناه، واژه ای سوزان بود که قلبمان را می سوزاند.
به یاد می آورم وقتی کلاس سوم دبستان بودم، باران می بارید و آژیر قرمز، خبر از حمله موشکی می داد و ما بی خبر از درد موشک، ریز ریز می خندیدیم و صدای خانم گوینده را تقلید می کردیم و بعد زنگ می خورد و باید نماز جماعت می خواندیم؛ با چادر سفید گلدار. من گفتم "اجازه خانم من نماز را حفظم می خواهید برایتان بخوانم؟ ولی من مسلمان نیستم و نماز را به جماعت نمی خوانم اگر خواستید تکی برایتان می خوانم" و معلم گفت: " مسلمان نیستی؟ پس چی هستی؟ مسیحی، یهودی؟ زردشتی؟" گفتم : نه بهایی. بعد مرا کناری کشید و گفت" حق نداری دیگر این اسم را در این مدرسه بیاوری بعد هم گفت فردا مادرت می آید و پرونده ات را می دهم زیر بغلت". و مادرم فردا آمد و من در پشت درِدفترِ مدیر لاغر مدرسه می لرزیدم و مادرم دستهایش را تکان می داد و با مدیر حرفها می زد و مدیر با دو حرکت هم پرونده را زیر بغل مادرم داد و هم او را از دفتر بیرون کرد و من ماندم و میانه سال و مدرسه هایی که یکایک از ثبت نام من سر باز می زدند و دوستی های کودکانه ای که پشت در قدیمی با دیوارهای کرم و پناهگاههای جنگ و آبخوری های زنگ زده مدرسه باقی می ماندند و مادری که هر روز اتاقهای آموزش و پرورش منطقه را زیرپا می گذاشت و من به دنبالش می دویدم.
به یاد می آورم که چگونه در خانه، خداوند را یک راز بزرگ، آفریننده ستاره ها و آسمان پهناور، عاشق کودکان و نوازنده انسانها شناخته بودم و چگونه این تصویر پر مهر و زیبا، در آستانه دَرِ مدرسه، دگرگون می شد و چگونه نوای روح بخش راز و نیاز مناجات با خداوند، با فغان مدیر و تحقیر معلم که:" های خم شو و سجده کن در نماز جماعت!" و آنگاه اخراج و در به دری، رنگ دیگری به خود می گرفت. گرچه خدای خانه من که در قلبم جای داشت و ارکان جانم به حضورش برساخته بود، هرگز از خشونتهای مدرسه، زهرخند مربی پرورشی و مدیر و تصویر خشنی که از آن راز بزرگ به ما داده می شد، رنگ نمی باخت.
وقتی خبر داغ زدن پشت دست آناهیتای 7 ساله را در اولین سال دبستان، خواندم، تمام تصاویر، حرفها و خاطراتم در مدرسه از بقچه یادگارهای کودکیم، بیرون خزید. معلم آناهیتا، برای تنبیه او که به علت بهایی بودن حاضر به خواندن نماز جماعت نشده بود، او را مورد آزار بدنی قرار داده و با قاشقی سوزان دستش را سوزانده است؛ و این است تصویری که معلم می خواهد از خداوند و عباداتش در ذهن و جان یک کودک بر جای گذارد! در همان زمان این معلم در خویشتن احساس افتخار و رضایت می کند و در پاسخ به اعتراض مادر آناهیتا، در حضور سایر مربیان و مدیر، مفتخر از عمل غیر اخلاقی خود است و جای حس گناه، احساس افتخارمی کند زیرا به پندار خود توانسته است با ابزاری هر چند خشن، ترس از گناه را در کودکی ایجاد کند و این آن چیزی ست که از او به عنوان مجری سیاست های دینی جامعه، خواسته می شود.
شاید می خواهد او را از نتایج نخواندن نماز جماعت در آخرت بهراساند، شاید به گمان خویش، می کوشد پوست نازک کودک را با سوزاندن، به یاد آتش سوزان جهنمی مادی بیندازد و بافته های رویاهای شیرین کودکیش را به کابوس گناه و دوزخ و عذاب، از هم بشکافد! شاید کودکی این معلم نیز در دروازه عذاب و بلوغش در کلافی در هم تنیده از حس گناه آمیخته است و این درد ناشناخته درون، فغان خود را بر دست کودکی بی گناه، عیان می کند! و چگونه این حس مخرب تباهی، باز تباهی می آفریند و چگونه حس گناه، خود را در گناه بس عمیق تر کودک آزاری به نمایش می گذارد؛ و چگونه بخشایش وبزرگی آن خالق زیبایی های بی حد، در محدودیت یک فکر، و حد زدن به دستانی سرخ و آماسیده، به کوچکی و دهشت می گراید.
ایجاد دو حس متضاد ایجاد حس گناه و افتخار در تصویر دستان سرخ آناهیتای هفت ساله و لبخند رضایت معلمش، دو سوی سکه بدلی ای است که در بازار ایران به فروش می رسد و باید بار دیگر اندیشیده شود، تا زشت ترین تصاویر دنیا که آزار زیباترین موجودات این کره خاکی ست، رو به کاستی گذارد.