نامه ها

آزار دانش آموزان بهائی با نمره انضباط

در سال تحصیلی 89-90 جای نمره انضباط نوبت دوم یک دانش آموز بهائی را خالی گذاشته و در نهایت برایش نمره 12 رد کرده اند. این دانش آموز که در مقطع دوم تجربی یکی از دبیرستانهای مشهد درس می خواند، وقتی برای گرفتن کارنامه خود مراجعه می کند، متوجّه می شود که نمره انضباط برایش رد نکرده اند و نتیجه را ناتمام نوشته اند. وقتی علت را جویا می شود، جواب درستی نمی دهند

در بازتاب خبر داغ کردن يک کودک بهائی

                                       آرتا انوری
 دستان سوخته کودک و لبان خندان معلم

 به یاد می آورم روزهایی را که همکلاسی هایم چگونه از آتش دوزخ و چنگ زدن به تارهای موی بیرون آمده از مقنعه شان برای رهایی از ذوب شدن در مواد مذاب جهنم، سخن می گفتند و چگونه در مسیر پر پیچ و خم بازگشت از مدرسه در روزهای کلاس دینی و پرورشی، حرف بچه ها از گناه و جهنم و آتش و مار غاشیه بود.

دفتری برای همه

بچه ها الله ابهی

می یاین با هم دوست بشیم؟ اسم من نبیله. نبیل درخشانی. امسال کلاس پنجم دبستان هستم. می دونین، اسم من خیلی باعث سوال می شه. همه می خوان بدونن نبیل یعنی چی؟مثلاً امسال همون روز اول آقا معلممون شروع کرد به خوندن اسم ها و بچه ها هر کدوم که اسمشون رو می شنیدن دستشون رو بلند می کردن و می گفتن «منم» تا آقا معلم اونها رو بشناسه. نوبت اسم من که شد آقا معلم گفت: چی؟ چی نوشته؟ نبیل درخشانی؟ گفتم: «بله آقا ماییم» پرسید: «خوب نبیل یعنی چه»؟ من هم همون جوابی رو دادم که مامان و بابا بارها به خودم داده بودند: «یعنی بسیار دانشمند، نجیب، تیرانداز ماهر. اسم یه تاریخ نویس که بابا و مامانم خیلی دوست داشتن هم هست. به حروف ابجد عددش با نام حضرت محمد هم یکیه».

می پرسم، می فهمم، بعد می گویم

بچه ها الله ابهی،

اسم من سعید است و کلاس دوم راهنمائی هستم.چند ساعتی است که از مدرسه آمده ام و می خواهم اتفاقات امروز را بنویسم. هم از آن جهت که برایم مهم است هم از آن جهت که به درد دوستان دیگری که دارم بخورد.اولش غمگین تر از همیشه بودم حسابش را بکنین آدم را بیاورند سرکلاس (عقیده و ایمانت را بپرسند) هر چه دلشان بخواهد به ایمانت، عقیده ات، خانواده ات بدی بگویند، تهمت بزنند و توهین کنند.

زنگ عربی

 

همینکه صدای زنگ تفریح در فضای مدرسه طنین انداخت، شیدا قبل از همه ی بچه ها کیفش را بدوش انداخت از کلاس خارج شد. روی پلّه ها جلو دفتر نشست و پاکت سیب زمینی برشته را از کیفش بیرون آورد و با اشتها شروع به خوردن کرد. بچه ها دسته دسته از کلاس ها بیرون می آمدند. ناهید و سمانه از آن طرف حیاط داد زدند:- همش را تنهایی نخور! و بطرف شیدا دویدند.شیدا قبل از رسیدن آن دو، یک مشت چیبس توی دهانش ریخت و دولپّی شروع به جویدن کرد. او می دانست که اگر آن دو دستشان به پاکت برسد دیگر چیزی به خودش نمی رسد. تا خواست یک مشت دیگر از پاکت بیاورد آن دو، پاکت را از دستش قاپیدند و با قهقهه آن را بین خودشان تقسیم کردند. شیدا در حالیکه می خندید گفت:- بابا زیاده! خودتون را نکُشید.