دانش آموزان عزيز مي خواهم شرح حال كودك دوازده ساله اي را براي شما بگويم كه زندگي كوتاه اما پر بارش تأثيرعميقي در تاريخ ديانت بهائي بجا گذاشت و همه را شگفت زده كرد.
نام او روح الله ونام خانوادگي او ورقاء است ما به ياد و به افتخار شخصيت او نام اين سايت را ورقاء گذارده ايم. اين نام شيرين سوابق زيادي در جامعه بهائي دارد كه ‹احتفال روح الله› و نشريه نونهالان ‹ ورقاء › كه پنجره مخصوصي در اين سايت دارد از جمله آنهاست. خاندان آنان از فداكارترين و خوشنام ترين هاي جامعه بهائي در سراسر عالم هستند. ما بوجود آنان مي باليم و راهشان را در زندگي سرمشق خود قرارمي دهيم.
پشتوانه استقامت امروزين شما در مدرسه و اجتماع پر تبعيض كنوني، اين گونه فدا كاريها وايستادگي هاست، كه گذشته پر افتخار ما را رقم زده است. گذشته ما هويت ماست و هويت ما سرمايه ي معرفي و شناسائي ما براي حال و آينده است.
اين سرگذشت تقديم به همه ي دانش آموزان ايران مي شود زيرا تاريخ ما بخشي از تاريخ ايران است.
روح الله ورقا در شهر تبریز به دنیا آمد. او فرزند دوم جناب علي محمد ورقا بود که بعداً به همراه پدر بزرگوار خود در حالي گه دوازده سال بيش نداشت به شهادت رسيد. پدرش گرچه به ظاهرعلم زیادی نداشت اما در تفسیر آیات و احادیث زبانی گويا داشت. جناب ورقا در طول زندگی خود سه بار به حضور حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء مشرف شد و در دفعه ی دوم و سوم روح الله را نیز همراه خود برد . روح الله و پدر ش همواره مورد توجه خاص حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء بودند واز جمال مبارک خواسته بودند که در راه حضرت عبدالبهاء به شهادت برسند و جانشان را فدای امر الهی کنند. ایشان نیز این درخواست را قبول فرمودند و به آن ها اطمینان دادند که به این مقام خواهند رسید.
روح الله خیلی با هوش بود و در همان زمان کودکی به آموختن مفاهیم دینی مشغول بود، روزی حضرت بهاءالله از او پرسیدند در مورد رجعت پیامبران چه چیزی یاد گرفته ای ؟ روح الله گفت : مقصود از رجعت، رجعت اقران و امثال است. فرمودند اين عبارت عين عبارت استاد است فهم خودت را بيان كن. روح الله گفت: مثلا شاخه ی گلی وجود دارد که امسال روییده و گل آورده و انسان آن را چیده ، بوته ی آن گل سال دیگر هم گل می دهد ولی عین گل پارسالی نیست بلکه مانند آن است. جمال قدم فرمودند: آفرین خوب فهمیدی و همیشه او را مورد نوازش قرار داده به اوجناب مبلغ می گفتند و یا وقتی که حضرت ورقه ی علیا دختر حضرت بهاء الله از روح الله پرسیدند که در ایران چه کار می کردید؟ روح الله پاسخ داد ما تبليغ مي كرديم. حضرت ورقه علياء فرمودند: وقتي تبليغ مي كرديد چه مي گفتيد؟ پاسخ داد: مي گفتيم خدا ظاهر شده. حضرت ورقه علياء در حالي كه آهسته مي خنديدند فرمودند: شما به همه مي گفتيد خدا ظاهر شده؟ جواب دادند : ما به همه كس نمي گفتيم بلکه به افرادی مي گفتيم که استعداد شناختن مظهر ظهور الهی را داشتند. وقتي ايشان فرمودند چگونه؟ روح الله پاسخ داد كه ما به چشم افراد نگاه مي كرديم و متوجه مي شديم كه مي شود چنين حرفي را گفت يا نه. فرمودند بيا و به چشم هاي من نگاه كن و ببين مي تواني اين كلمه را به من بگويي؟ روح الله به چشم هاي ايشان نگاه كرد و گفت: شما خودتان ايمان داريد. بنابراین حضرت عبدالبهاء تاکید می کردند که همه باید با روح الله با احترام رفتار کنند. حضرت عبدالبهاء به پدر او که طبع شعر داشت می فرمودند: همانطور حسّان شاعر رسول الله یود شاعر ما ورقا است. روح الله هم مانند پدرش استعداد سرودن شعر داشت.
روح الله همیشه با پدر ش همسفر بود و همه جا همراه جناب ورقا می رفت.در زمستان سال 1313 هجری قمری لوحی از جانب حضرت مولی الوری به افتخار پدر روح الله نازل شد که در آن فرموده بودند زمانی که صدمات و بلا ها نازل می شود آن ها باید برامرمبارک استقامت کنند و صبورو شکیبا باشند ، ورقا از این لوح متوجه شد که اتفاقات بزرگی در زنجان در حال افتادن است و ممکن است امتحان سختی برای آن ها باشد. به همین دلیل تصمیم گرفت که آثار و الواحی را که در دستش بود از زنجان خارج کرده و به طهران بفرستد. الواح را در صندوقچه ای گذاشت و به همراه پسرش و حاجی ایمان که پدر همسرشان بوده به طرف طهران حرکت کرد. علاءالدوله که در آن زمان حاکم شهرزنجان بود، وقتی که ماجرا را شنید دستور داد تا آن ها را دستگیر کنند ، قبل از آن که دستگیر شوند، صندوقچه ی آثار و الواح را به دست قافله سپرده بودند و آن صندوقچه به دست احبای قزوین رسیده بود. مأمورین ورقا و پسرش را به اتاقی بردند و آن ها را زیر نظر گرفتند ولی حاجی ایمان را به زندان انداختند. علمای زيادی نزد آن ها رفته و سوالاتی را می پرسيدند و وقتی که پاسخ کافی و قانع کننده ای را می شنیدند شروع به تمسخر و ناسزا گويي مي كردند. بعد از چند روز حاکم شهر به ورقا گفت که هر چقدر پول بخواهی به تو می دهم و منصب و شغل مناسبی را برایت در نظر می گیرم تو فقط بگو که به این دین اعتقاد نداری . ورقا قبول نکرد . علاءالدوله گفت : بسیار خوب، پس در دلت ایمان داشته باش ولی به زبان بگو که بهایی نیستی. جناب ورقا در جواب گفتند: که چطور ممکن است آدم محبوبش را با پول معامله کند؟ اعتراف و اقرار بايد مطابق وجدان و قلب باشد و اگر در ظاهر اعتراف كنم منافق مي شوم و خداوند منافقين را نفرين كرده است.
كاروان آنان درراه تهران در روستاي ديزج توقف نمود. در آنجا علما و بزرگان شهر از جناب ورقاء پرسيدند ، تو كه اين قدرعالم و مجتهد هستي چرا مرتد شده اي؟ ايشان گفتند كه شما معني مرتد (رانده شده) را نمي دانيد ما به قهقرا نرفته بلكه به پيش رفته ايم. علما چون نتوانستند پاسخ دهند بناي ناسزا گويي و لعن كردن گذاشتند. بعد از روح الله پرسيدند تو چه مي گويي؟ ايشان پاسخ دادند: من هم مثل شما هستم. علما به خيال اين كه منظورشان اين است كه مسلمان هستند گفتند: يعني مثل ما مسلماني؟ در اين حين جناب ورقاء گفتند: خير، يعني مثل شما دين تقليدي دارم و در اين دين متولّد شده ام. اين پاسخ باعث شد علما دوباره شروع به ناسزا گويي كنند و دستور دادند به پاي جناب روح الله هم كند و زنجير ببندند.
روح الله همیشه با پدر ش همسفر بود و همه جا همراه جناب ورقا می رفت.در زمستان سال 1313 هجری قمری لوحی از جانب حضرت مولی الوری به افتخار پدر روح الله نازل شد که در آن فرموده بودند زمانی که صدمات و بلا ها نازل می شود آن ها باید برامرمبارک استقامت کنند و صبورو شکیبا باشند ، ورقا از این لوح متوجه شد که اتفاقات بزرگی در زنجان در حال افتادن است و ممکن است امتحان سختی برای آن ها باشد. به همین دلیل تصمیم گرفت که آثار و الواحی را که در دستش بود از زنجان خارج کرده و به طهران بفرستد. الواح را در صندوقچه ای گذاشت و به همراه پسرش و حاجی ایمان که پدر همسرشان بوده به طرف طهران حرکت کرد. علاءالدوله که در آن زمان حاکم شهرزنجان بود، وقتی که ماجرا را شنید دستور داد تا آن ها را دستگیر کنند ، قبل از آن که دستگیر شوند، صندوقچه ی آثار و الواح را به دست قافله سپرده بودند و آن صندوقچه به دست احبای قزوین رسیده بود. مأمورین ورقا و پسرش را به اتاقی بردند و آن ها را زیر نظر گرفتند ولی حاجی ایمان را به زندان انداختند. علمای زيادی نزد آن ها رفته و سوالاتی را می پرسيدند و وقتی که پاسخ کافی و قانع کننده ای را می شنیدند شروع به تمسخر و ناسزا گويي مي كردند. بعد از چند روز حاکم شهر به ورقا گفت که هر چقدر پول بخواهی به تو می دهم و منصب و شغل مناسبی را برایت در نظر می گیرم تو فقط بگو که به این دین اعتقاد نداری . ورقا قبول نکرد . علاءالدوله گفت : بسیار خوب، پس در دلت ایمان داشته باش ولی به زبان بگو که بهایی نیستی. جناب ورقا در جواب گفتند: که چطور ممکن است آدم محبوبش را با پول معامله کند؟ اعتراف و اقرار بايد مطابق وجدان و قلب باشد و اگر در ظاهر اعتراف كنم منافق مي شوم و خداوند منافقين را نفرين كرده است.
كاروان آنان درراه تهران در روستاي ديزج توقف نمود. در آنجا علما و بزرگان شهر از جناب ورقاء پرسيدند ، تو كه اين قدرعالم و مجتهد هستي چرا مرتد شده اي؟ ايشان گفتند كه شما معني مرتد (رانده شده) را نمي دانيد ما به قهقرا نرفته بلكه به پيش رفته ايم. علما چون نتوانستند پاسخ دهند بناي ناسزا گويي و لعن كردن گذاشتند. بعد از روح الله پرسيدند تو چه مي گويي؟ ايشان پاسخ دادند: من هم مثل شما هستم. علما به خيال اين كه منظورشان اين است كه مسلمان هستند گفتند: يعني مثل ما مسلماني؟ در اين حين جناب ورقاء گفتند: خير، يعني مثل شما دين تقليدي دارم و در اين دين متولّد شده ام. اين پاسخ باعث شد علما دوباره شروع به ناسزا گويي كنند و دستور دادند به پاي جناب روح الله هم كند و زنجير ببندند.
روح الله در کمال صبوری در کنار پدر بزرگوارش بود و در حالی که شادمان و شاكر بود به خواندن شعر و مناجات مشغول بود. جناب ورقا به روح الله گفتند از دوره ی آدم تا به حال طفل دوازده ساله ای که محبوس شده باشد اول سید ساجدین بود و دوم هم تویی ، پس تو باید از زنجیری که به پایت بسته اند خوشحال باشی چون آن را در راه جمال قدم به پای تو بسته اند. روح الله از سنگینی زنجیری که به پایش بود هیچ شکایتی نمی کرد و حتی به کسانی که زنجیرشان سنگین تر بود می گفت خوش به حالت کاش زنجیر تو را به پای من زده بودند. بالاخره این سه نفر زندانی بی گناه را به طهران بردند و در زندان حبس کردند . به آنان گرسنگی می دادند و تشویقشان می کردند تا از اعتقادشان دست بردارند. بعد از مدّتی که هر سه در زندان بودند، روح الله و پدر ش را به عدلیه بردند، رییس عدلیه وقتی ورقا را دید گفت: هر کاری که می خواستید کردید، جناب ورقا در پاسخ گفتند: ما خلافی نکرده ایم. رئیس عدلیه گفت :اول تو را بکشم یا پسرت را؟ گفتند: برای من فرقی نمی کند. آن بی رحم خنجری از جیبش بیرون آورد و به قلب ورقا زد و گفت : حالت چطور است؟ ورقا گفت : الحمد الله از تو بهتر است و سپس چهار نفر آمدند و بدن ورقا را جلوی چشمان پسرش قطعه قطعه کردند، به گونه ای كه خون فواره می زد. روح الله هم گریه کنان تماشا می کرد و می گفت آقا جان مرا هم با خود ببر.حاجب الدوله رییس عدلیه گفت : گریه نکن تو را پیش خودم می برم و از شاه برای تو منصب درخواست می کنم. روح الله گفت: من منصب و شغل تو را نمی خواهم من دوست دارم پیش آقاجان بروم ، من آقا جانم را می خواهم و دوباره شروع به گریه کرد. آن ها وسیله ای مانند طناب را به گردن او انداختند و او را بلند کردند.آنقدر نگهش داشتند تا بدنش بی حس شد و جسم بی جانش را روی زمین گذاشتند و به اين شكل بود كه جناب روح الله در سنين کودکی به مقام بلند شهادت فائز شد.
با سپاس از صميم و نگين
ورقا