دانش آموزان نازنین
این بار ورقا دوست دارد برای شما قصه بگوید ، بیاد قصه های عزیزی که مادران ما برای ما نقل کرده اند . آن قصه ها لطف و صفایی داشت که هرگز نمی توان آنها را فراموش کرد. گذشته از رابطه احساسی که با این داستانها ها داریم ، نقش عظیم آنها در پرورش روح و ایجاد خصائل حمیده قابل انکار نیست. شب هنگام با نوای شیرین مادر و مادر بزرگ که قصه های کهن ایران را برای ما می گفتند ، در قلب تاریکی شب در حالی چشمان ما آرام آرام بسته می شد که بیان گیرای آنان دانه های عشق ، فداکاری ، گذشت ، جوانمردی ،پاکی ، آزادگی و روح قهرمانی را در وجود ما پرورش می داد و بدین سان ارزشهای والای انسانی در دل و جان نقش می بست. هر چند که امروزه بسیاری از کارتون ها و فیلم ها ممکن است چنین احساسهایی را پرورش دهند ، اما هیچگاه موفق نشده اند که جای داستانهای پر مهر مادرن و پدران را بگیرند. قصه زیر از کتاب "لحظات تلخ و شیرین" اثر دانشمند ارجمند جناب عزیز الله سلیمانی نقل شده است که مادرش در دوران کودکی برایش می گفته است . لطفا نظرات خود را برای ما ارسال کنید و بیاد داشته باشید که در قسمت ادبیات نیز تعدادی ازاین داستانهای کوتاه را برای شما نقل کرده ایم .
جانتان خرم چون بهاران باد
ورقا
در شهر گرگان بازرگانی زندگانی میکرد که تمولی سرشار از نقود و نفایس و املاک داشت و نیز دارنده ی پسری خوبروی و برازنده به نام مسعود بود که او را در کودکی بمعلم سپرد تا بتدریج سوادش روشن و خطش خوانا و در علم حساب و صنعت انشاء دانا و تونا گشت سپس او را بحجره نزد خود اورد تا در امور تجارت نیز سر رشته پیدا کند لکن طولی نکشید که تاجر مریض و در اندک مدتی فوت شد و اختیار جمیع دارایی او بدست پسرش مسعود افتاد او که هنوز بر رموز سودا گری واقف نبود در قلیل زمانی سر مایه اش ضایع و اموالش تلف گردید و چون روزگارش تباه گشت توقف در وطن را با حال ذلت تحمل نتوانسته مصصم شد بنقطه دور دستی برود تا احدی او را نشناسد لهذا بی انکه بخویشان خود خبر دهد بجانبی رهسپار شد تا پس از یکی دو ماه بشهر کرمان رسید این هنگام از مختصر وجهی که برای خرجی بر داشته بود هیچ نماند بدین جهت خسته و نا امید در سایه دیواری آرمید.
نزدیک غروب جوانی جواهر فروش که نامش محمود بود حین مراجعت به منزل در کنار دیوار خانه خود نظرش به مسعود افتاد و در قیافه اش علامت بزرگزادگی دیده محبتی بی شائبه از او در قلبش جای گرفت پرسید کیستی و اینجا چه کار می کنی ؟ جواب داد غریبی تازه وارد هستم و جائی را بلد نیستم ، محمود او را بسرای خویش برد و دلجویی کرد و با وی چنان گرم گرفت که پنداشت در خانه ی خویش بسر می برد و در همان جا شب به مناسبت توافق افق و تشابه اخلاق و تشاکل طینت ما بینشان رشته الفت محکم گردیده ، دست برادری بیکدیگر داده ،عهد بستند که هرگز پیمانه ی مودت را نشکنند و طریق رفاقت را با هم تا لب گور بسپرند .
مسعود صبح زود بحمام رفته از مرحمت میزبان لباس نو پوشیده با هم بحجره رفتند و هر روز که می گذشت این دو جوان بیشتر مفتون یکدیگر می شدند . مسعود کم کم در حجره ی دوست خویش در جواهر شناسی خبره گشت بعد محمود او را با خود شریک نمود و قریب یک سال بهمین منوال گذشت تا اینکه در یکی از عصرهای پنجشنبه فصل بهار مسعود از گر مابه بر گشته قدری در منزل قدم زده سپس بالای مهتابی رقته نشست و در بین اینکه هوای پاکیزه استنشاق و بهر سو نظاره می کرد در خانه ی مجاور چشمش به ماهپاره ای افتاد که در کنار باغچه منزل روی قالیچه ی حریر جالس شده و بر بالش اطلس تکیه زده بمطاله ی قرآن مشغول است اما فرشته ای است بصورت بشر و هر عضوش از عضو دیگر دلکشتر ، مسعود که تازه از پلکان صباوت بر بام شباب قدم گذاشته و اولین وهله بود که حلاوت حسن و مزه ی جمال را می چشید و نخستین لحظه که صیاد محبت کمند مغناطیسی به سویش می افکند از مشاهده ی آن نازنین پرده نشین دل در برش طپیده ، محو تماشای آن کوکب سپر صباحت شد . دیری نگذشت که آن ملک طلعت قرآن را بر هم گذاشت و بی آنکه متوجه مرد بیگانه باشد از جای بر خاست و پیکر دلجوی را برفتار آورد و با گامهای کوچک و آهسته در صحن منزل برای کارهای لازم آمد و شد می کرد و چنان در چمیدن و خمیدن جلوه می نمود و در ندامش شیوه ی ا و فریبندگی پدیدار بود که دل بیننده آب می شد .
این هنگام با اهنگی دلنواز نامی را بر زبان آورد ، فی الفور دختری که معلوم بود کنیز اوست در برابرش پیدا شد و آن خانم با لهجه ای نمکین و عباراتی طنازانه با او مشغول صحبت گردید و گاهی با لبخندی شیرین کلام خویش را چاشنی و در اثنای گفت و شنید چشمان با حالت را بهر طرف می انداخت و با نگاه ناوک انداز از خلال مژگان دراز بچیزی اشاره می کرد و دستو راتی می داد . مسعود در برابر آن مجسمه ی زیبایی خود را باخت و سلطان عشق در اقلیم وجودش خیمه بر افراخت و همچنان دزدیده، چشم بسراپای او دوخته بود تا وقتی که آن رشک حور و غیرت پری و هنر مند در شئون دلبری و فنون عشوه گری از حیات به اطاق رفت، آفتاب هم از کرانه ی آسمان در باختر متواری گردید .
مسعود با سینه ای زخمیده و سری شوریده از سودای غرام از بام فرود آمده در گو شه ای نشست تا وقتی که محمود به خانه بر گشت و بزودی ملتفت شد که رفیقش سخت محزون و ملول است لهذا بچرب زبانی و مهربانی بپرسش علت گرفتگی پرداخت و هر تدبیری که می دانست بکار برد تا اینکه مسعود با حال پر ملال گفت جمیله ای در خانه ی همسایه دیدم که بیتابم ساخته و معلوم نیست پایان این دلباختگی چه خواهد بود ، محمود نشانه های آن خانم را خواستو مسعود یکایک را شرحداد و او به گوش گرفته ، آخر متبسمانه گفت آسوده باش که آن خانم زوجه ی تاجری بود که سال قبل به سفر رفت و چندی است خبر مرگش امده ، پدر این زن هم دوست من است که او نیز چند روز پیش به مسافرت رفته و دخترش را به من سپرده و سفارش کرده است اگر شوهر مناسبی پیدا شد به او بنویسم ، اکنون دل خوش دار که من بوسیله ی نامه او را برای او از پدرش خواستگاری خواهم کرد ،منتهی باید صبر کنی تا جواب کاغذ برسد آنگاه البته به مقصود خواهی رسید خلاصه به این ترتیب او را اطمینان داد و هر روز به نوعی سر گرمش کرد تا آنکه پس از چند ماه مژده آورد که پدر دختر خطش رسیده و اذن اقتران داده است و از فردا مشغول تهیه جشن خواهیم شد ، مسعود از این بشارت روحش به پرواز آمد و از شادی سر از پا نمی شناخت اما محمود از صبح روز دیگر برای فراهم آوردن وسایل عروسی از منزل بیرون رفته گروهی از تجار و اعیان را بضیافت طلبید و اسباب طرب و عشرت را مهیا داشت و امر ازدواج صورت گرفت ، مسعود چون ملاحظه کرد که خلق و خوی زنش هم ملایم و دلپسند و از گنج عفاف هم بهره مند است قلبش مالامال از سرور گشت و خدا را سپاس گفت که از جمیع جهات درهای خوشبختی را بر رویش گشاده است .
آری این دو رفیق سه سال دیگر با هم زیستند و و مکنتی بسیار از ممر تجارت و جواهر فروشی تحصیل کردند تا اینکه باز شبی محمود ، مسعود را دلگیر دید . بعد از تحقیق دانست که هوای وطن بسرش افتاده و آرزوی دیدار مادر و کسان دیگر خود را دارد لهذا بر خلاف میل درونی خود و فقط برای ترضیه ی خاطر او تن بجدایی در داد و نصف کل دارایی خویش را متاع باب گرگان خریده به وی تسلیم و هنگام حرکتش خود تا دو منزل او را بدرقه نموده ، با دلی اندوهناک مراجعت کرد. مسعود پس از طی مراحل سفر بدون آسیب و خطر با مال و عیال به وطن رسیده مشغول صرافی شد از آن سوی ، محمود چون دو سه روز از رفتن مسعود گذشت رنج فراق آتش در ارکانش انداخت .چندی کوشید تا شکیبایی پیشه کند که شاید بمرور زمان خاطر غمگینش تسکین یابد لکن هر روز دلتنگ تر می شد ، بالاخره با خود گفت بهتر این است که من هم به گرگان بروم و عمر خود را در مجاورت دوست عزیزم بگذرانم .پس تمام دارایی خود را بکالای تجارت مبدل کرده با یکی ازقوافل روانه گشت . از قضا در اثنای طریق دسته یی از راه زنان به قافله ریخته جمیع اموال و چهار پایان را بردند .
محمود نیز مثل باقی اهل کاروان بی چیز و عریان ماند لکن خود را تسلیت داد که چون نزد مسعود برسم دیگر غمی نخواهم داشت . بدین امید افتان و خیزان خود را به گرگان رسانید . صبح روز بعد مسعود را در حجره یی عالی در حالی که چند از رجال سنگین و با تمکین هم حضور داشتند پیدا کرد و سلام گفته خجلت زده در گوشه ای ایستاد، مسعود خوب در قیافه ی او دقیق شده بی انکه جواب سلامش را بدهد بشاگرد خود گفت یک شاهی باین فقیر بده تا برود. محمود دنیا در نظرش سیاه شد و با دلی مجروح از حجره و شهر بیرون رفته گذارش به گورستان افتاد و از بی رمقی و فرط اندوه سر را ر روی قبری نهاده ، صوت ناله را بلند و جوی اشک را روان ساخت ، چند ساعت که با این حال گریست و از بخت خویش و بی وفایی اهل دنیا به خدا شکوه نمود ناگهان صدای پایی شنید ، سر را که بر داشت دید زنی سالخورده و با وقار پیش می آید ، وقتی که چند قدم دیگر جلو آمد و ر محمود افتاد فریادی از تعجب و شادی بر آورد و پی در پی مشت بر سینه می کوبید و فرزند گویان نزدیک می شد ، همینکه بر سر قبر رسید هر دو دست را بر گردن محمود حمایل کرده ، مکرر درمکرر از چشم و گونه و لبش بوسه های گرم بر داشته گفت:
پسر عزیزم در این مدت کجا بودی که پدرت ا ز فراق تو به به خاک رفت ، چیزی نمانده بود که من هم از غصه تو به او ملحق شوم اگر بدانی چقدر نذر ونیاز به جا آورده ام و به فقرا صدقه داده ام و فال حافظ گرفته ام و در مسجدها و امامزاده ها شمع روشن کرده ام. صد شکر که گریه ها و دعاها یم بی اثر نماند و خدا ترا تندرست باز گردانیده . خوب جگر گوشه ی مادر چرا به خانه نیامدی؟ نور دیده ی من بهتر آن بود که اول چشم مادر پیرت را در منزل بدیدار خود روشن می کردی بعد به زیارت تربت پدر اینجا می امدی . بر خیز برویم. محمود گفت مادر تو به اشتباه به جای پسر خود می گیری ، من جوانی غریب و بد بختم ، گمشده ی تو دیگری است دست از من بر دار و مرا بحال خود وا گذار پیر زن گریه کنان گفت نور چشم من فراق چندین ساله ات بس نیست که حالا هم با این حرفها آزارم می دهی من که دیوانه نیستم که در فاصله ی پنج سال پسرم راکه در خواب و بیدای قد و بالا و چشم و ابروش پیش نظرم بوده ، نشناسم پا شو برویم که دیگر طاقت ندارم .
باری محمود هر قدر خواست فهماند که آن زن بر خطاست ممکن نشد لذاپیش خود گفت شاید خداوند رحیم بر بیچارگی و مظلومی من رحمت آورده و این پیر زن را بر من مهربان کرده تا مرا بتصور اینکه فرزند اویم بنوایی برساند ، به هر صورت با او همراه تا به منزل رسیدند چون داخل گشت دید خانه ای است وسیع و دارنده ی عمارت عالی و مزین به فرش و اثاث کامل . پیر زن فورا چند دست لباس تازه نزدش نهاده تا هر کدام را می خواهد بپوشد ، بعد مشتی مسکوک زرد و سفید آورده گفت پسر جان علی العجاله اینها را برای خرج جیب داشته باش بعد هم خدا کریم است .
پیر زن هر وقت که محمود به خانه می آ مد وجد کنان می گفت الحمد لله که یوسف گمگشته ام به کنعان باز آمد و کلبه ی احزانم از قدومش گلستان شد و بقدری محمود را نوازش می نمود و هر روز بر محبت می افزود که او هم مهرش را در دل جای داده از صمیم قلب مادر خطابش می کرد . به همین کیفیت دو سه هفته گذشت تا اینکه یک روز پیر زن گفت پدرت ده کیسه اشرفی برایت باقی گذاشته تا سرمایه کنی و ایام حیات را به خوشی بگذرانی حالا میل تو به چه کاری است ؟ محمود گفت میلم این است که دکان جواهر فروشی باز کنم . پیر زن گفت بسیار خوب هر جا که صلاح می دانی حجره بگیر و به مبارکی مشغول شو . محمود تصمیم گرفت اگر میسر باشد در همان تیمچه ای که مسعود صرافی می کند اطاق بگیرد تا آن بی وفا ببیند و بداند که اگر او رفیق خود را به آن خواری از حجره بیرون کرد خدا چنین اسباب عزتی فراهم آورد. اتفاقا رو به روی اطاق مسعود حجره ای خالی بود که به تصرف در آمد و به زودی مفروش و برای سکونت آماده شد .
محمود به جواهر فروشی پرداخت و به سبب سابقه و بصیرتی که در این کار داشت به سرعت مشهور شد و نزد اعیان و خوانین و تجار آبرو و اعتبار یافت اما هر وقت که مسعود و محمود یکدیگر را می دیدند نه این به ان اعتنا یی می کرد و نه آن به این توجهی. چند ماه پس از این وقایع روزی طرف صبح همینکه محمود حجره را گشود دختری وارد شده از زیر چادر جعبه ی کوچکی بیرون آورده درش را باز کرد و یک قطعه زمرد که درشتی و نفاستش چشم را خیره می نمود نشان داده با لحنی بسیار شیرین گفت آقا آیا در دستگاه شما لنگه ی این زمرد پیدا می شود که بتوان به گوشواره سوار کرد؟ این کلمات طوری با ملاحت و ظرافت ادا شد و لطافتی چنان نشاط آور در بر داشت که محمود بی اختیار دیده از زمرد بر گرفته به صورت دختر دوخت و دید با اینکه حجاب دارد چین وشکن زلف عنبرین و نقوش چهره ی نگارینش به خوبی پیداست .
محمود در سایه ی نقاب رویی دید مثل ماه که از نور وجاهت و اصالت روشن گشته و جبینی مشاهده کرد چون خورشید چاشتگاه که فروغ سعادت و نجات از آن پرتو افکن شده است و در صفحه ی دلپذیر صورت زیر ابروان پر کرشمه و میان انبوه مژگان سیاه صف کشیده یک جفت چشم افسونگر ملاحظه کرد که شعاع نگاهش تا قعر دل گذر و پیکر نگرنده را خاکستر می کند . سپس نظرش به قامتی افتاد موزون و دلربا و از سر تا قدم با کمال دلارایی آمیخته به لطیفه ی شرم و حیا. محمود از شدت لمعان آن جمال بی همال سر را به پایین انداخت و مانند بیماران با صورت لرزان جواب دا کهچنین زمردی در حجره ندارم لکن ممکن است در منزل باشد . دختر گفت خیلی خوب پس این قوطی همین جا باشد تا فردا اگر داشتید بیارید و قیمتش را بفرمایید آنگاه در حالیکه رویش از عرق خجالت نمناک شده بود چابک و چالاک راه خویش را در پیش گرفت .
محمود از آشفتگی ، حواس و استیلای هواجس در آن روز ندانست که چه گفت و چه کرد . شب که به منزل رفت مادرش مانند همیشه پیش آمده احوالش را پرسید و چون او را محزون یافت در صدد جستجو برآمد تا بالاخره ملولانه گفت امروز دختری به حجره آمد که از دیدنش قرار و آرام برایم نمانده . مادرشگفت خوب بود نشانی منزلش را می گرفتی تا می پرسیدم که از کدام خاندان است؟ محمود گفت امروز که من از پریشانی خاطر خود را گم کرده بودم اما فردا که برای بردن جعبه می آید چنین خواهم کرد القصه روز دیگر که د ختر آمد و قوطی را برد او هم حجره را بسته در پی وی روان شد تا وقتیکه که دختر داخل منزلی گردید .
محمود کوچه و ختنه را نشانه کرده ، شب به مادر اطلاع داد. پیر زن گفت شناختم آنجا منزل یکی از آشنایان ماست که دختری نجیب و دل فریب دارند فردا می روم و تحقیق می کنم که آیا همان دختر طالب زمرد بوده یا دیگری است اگر او بوده باشد جای تشویش نیست . علی ای حال فردا شب که محمود به خانه آمد مادرش گفت مژده باد که دختر همان است که گفتم من او را برایت خواستگاری کرده از خود و خویشان جواب موافق گرفتم ، انشا الله همین هفته عروس را به خانه می آوریم اکنون تو خودت سیاهه ی مردانی را که باید در جشن حاضر باشد بردار من هم اسمهای زنان را یادداشت و از حالا مقدمات کار را برای مهمانی آماده می کنم .
محمود با سروری نا گفتنی اسامی تمام نفوسی را که با آنها آشنایی داشت بر روی کاغذ آورده آخر کار فکری به خاطرش رسید و اسم مسعود را نیز بر آنها علاوه کرد چند روز بعد جشن با رونق و پر عظمتی منعقد شد و کلیه ی اشخاصی که دعوت داشتئد مجتمع گشتند در منزل عروس نیز قیامتی بر پا بود و زنان ماه منظر و دختران پری پیکر با تمام زیب و زیور به غزل خوانی و دست افشانی مشغول بودند.
باری در منزل داماد بعد از آنکه خوانندگان و نوازندگان وظیفه ی خود را انجام داده برای آوردن عروس بیرون رفتند و مهمانان شام و شربت خورده می خواستند متفرق شوند محمود بر پا ایستاده گفت :
آقایان محترم ساعتی صبر کنیدو گوش به عرایضم بدهید که سر گذشتی شنیدنی دارم حضار همگی آرام گرفته برای استماع آماده شدند محمود گفت من در کرمان تاجری معروف و بذال و جوانی خیر خواه و درستکار بودم شبی در کوچه به نوجوان غریبی بر خوردم که بسیار بیچاره و فلک زده بود از ناصیه اش دانستم که گدا و بیسر و پا نیست او را به خانه بردم و در حقش هر گونه تفقدی به جا آوردم بعد او را کار آموختم و شریک مال و رفیق حجره و گرمابه و گلستان کردم ، شبی آثار ملال در سیمایش دیدم از روی دلجویی پرسیدم که چه پیش آمده و اصرار ورزیدم تا اقرار نمود که همان روز عاشق زنی شده که در خانه ی همسایه است و بس اما خانه ای که او گمان کرده بود تعلق به همسایه دارد یکی از منازل خود من بود آن خانم که روش کبک وقمری و تابش زهره و مشتری داشت عیال خودم بود لکن من برای اینکه دلشکسته نشود گفتم این زن شوهرش مرده و پدرش سفر کرده و میتوانم او را برای تو بگیرم .
فردای آن شب ملکه خانه وهمسر جانانه ی خود را به خاطر آن رفیق طلاق گفتم و به بهانه ی آمدن کاغذ مدتی گذراندم تا میقات شرعی بسر آمد آنگاه او را برایش عقد بستم بعد که رفیقم با هم خوابه و سرمابه رجوع به وطنش کرد من از شدت علاقه ای که به او داشتم خود را در دیار خویش بی او غریب می دیدم لهذا دل از خانه و آشیانه کندم و بار سفر بسته رو بسوی شهر او آوردم در راه تمام اموالم را دزد برد ولی مطمئن بودم که چون به رفیقم برسم با من همان معامله ای را خواهد کرد که من با او کرده بودم اما وقتی که به حجره اش قدم نهادم جواب سلام را نداد و به نوکرش گفت یک شاهی به من بدهد تا بروم .
مهمانان محترم حالا شما از من مپرسید که از آن بر خورد و این حر کت چه بر من گذشت ، ولی اجازه بدهید من از شما بپرسم که آیا در این شهر رسم وفا همین است؟ و نگاهی دزدیده به مسعود انداخت . اهل مجلس که از این حکایت متعجب و متاثر شده بودند شروع به همهمه کردند که آیا کدام ناکس اینطور نمکناشناسی کرده و در مقابل یک عالم گذشت و مردانگی چنین نامردی و بی چشم و رویی به خرج داده است .
در این میان مسعود که باطنا روی سخن به او بود ، از جای برخاسته گفت آقایان عزیز داماد بزرگوار آنچه گفت درست بود، اما خواهشمندم بقیه ی این داستان را از من بشنوید و آن این است که رفیق این جوان وقتی که او را در حجره با لباس مندرس و روی زرد و حال زار دید به فراست دریافت که چه بر او گذشته اما چون جمعی از بزرگان همان ساعات نزدش بودند راضی نشد که برادر و رفیق و بهتر بگویم ولی نعمت خود را با آن حالت و در آن هیئت معرفی نموده از قدر و منزلتش بکاهد ،بلکه شناساندن او را به وقتی موکول داشت که از خودش در شهر مشهور تر شده باشد لهذا آن روز علی الظاهر همان رفتاری کرد که شنیدی ولی هنگامی که از حجره خارج شد شاگرد خود را از دنبالش فرستاد تا ببیند به کجا می رود و چون خبر آورد که در قبرستان است فورا به منزل رفت و مادر خود را گفت به آنجا بشتابد و آن رفیق و عزیز را دریابد و به عنوان انکهک این جوان، پسر گمگشته ی اوست به منزل جداگانه که الان شما در آن حضور دارید بیاورد و تا می تواند با او مهربانی کند.
مادر به ماموریت خود قیام نمود و به نحو شایسته از عهده بر آمد . بعد همان رفیق ده کیسه اشرفی به مادرش داد که به این جوان برای سرمایه بدهد، این عمل هم صورت گرفت و این مرد شریف بر کار مسلط و به مرور محترم و معتبر گردیدسپس رفیقش برای داماد کردن او نقشه کشیده خواهر دوشیزه ی خویش را که آوازه ی پارسایی و زیبایی اش شهر را پر کرده و جمیع جوانان عفت خواه و جمال پرست مشتاق همسری او بودند به بهانه ی خرید زمرد به حجره ی او فرستاد و سفارش نمود که قدری نقاب را بالا بزند تا این جوان همچنان که در خرامیدن قامتش را می نگرد و در صحت کردن صوتش را می شنود بتواند رویش را هم ببیند. آنگاه اگر در دلش فرود آمد به ازدواجش در آید و الا دختری دیگر برایش در نظر گرفته شود. خوشبختانه این جوان دلداده ی او شد و بالنتیجه جشن امشب برپا گشت . وقتی که گفتار مسعود به اینجا رسید و حضار از این حکایت در عجب شده بودند و محمود بیش از همه به شگفت آمده قضایای معما مانند برایش حل می گردید .
هیاهوی مردمان و ترانه ی مطربان و آواز طبل و دهل و فغان تار و نی سخنش را قطع کرد و معلوم شد که عروس می آورند و منتظرند که داماد به استقبال برود لهذا همگی خارج شدند ، این هنگام مسعود پیش رفته دست عروس و داماد را گرفته به هم داد و به آواز بلند گفت این است خواهر فرشته مثالم که به برادر خجسته خصالم دادم. جماعت با شعف و مسرتی زاید الوصف کف زنان و پای کوبان آهنگ تهنیت بلند کردند و سعادت زوجین را از خداوند خواستند و بر فتوت محمود و مروت مسعود آفرین ها گفتند .
این بار ورقا دوست دارد برای شما قصه بگوید ، بیاد قصه های عزیزی که مادران ما برای ما نقل کرده اند . آن قصه ها لطف و صفایی داشت که هرگز نمی توان آنها را فراموش کرد. گذشته از رابطه احساسی که با این داستانها ها داریم ، نقش عظیم آنها در پرورش روح و ایجاد خصائل حمیده قابل انکار نیست. شب هنگام با نوای شیرین مادر و مادر بزرگ که قصه های کهن ایران را برای ما می گفتند ، در قلب تاریکی شب در حالی چشمان ما آرام آرام بسته می شد که بیان گیرای آنان دانه های عشق ، فداکاری ، گذشت ، جوانمردی ،پاکی ، آزادگی و روح قهرمانی را در وجود ما پرورش می داد و بدین سان ارزشهای والای انسانی در دل و جان نقش می بست. هر چند که امروزه بسیاری از کارتون ها و فیلم ها ممکن است چنین احساسهایی را پرورش دهند ، اما هیچگاه موفق نشده اند که جای داستانهای پر مهر مادرن و پدران را بگیرند. قصه زیر از کتاب "لحظات تلخ و شیرین" اثر دانشمند ارجمند جناب عزیز الله سلیمانی نقل شده است که مادرش در دوران کودکی برایش می گفته است . لطفا نظرات خود را برای ما ارسال کنید و بیاد داشته باشید که در قسمت ادبیات نیز تعدادی ازاین داستانهای کوتاه را برای شما نقل کرده ایم .
جانتان خرم چون بهاران باد
ورقا
نقل از کتاب خاطرات لحظات تلخ وشیرین
... مادرم تا در نیشابور بودیم قصه یعقوب و یوسف و حضرت رسول و امیرالمومنین و حسنین و نیز بسیاری از حکایات کودک پسند نقل می کرد اما پوشیده نماند که والده ام سواد نداشت ولی از عهده ی قصه گفتن به خوبی بر می آ مد قصص و حکایاتی که که می گفت بعدا" بتمامش در کتب مدونه از قبیل اخلاق مصور و کلیله و دمنه و شمسه و قهقهه و مثنوی و جامی و غیره ها با جزئی تفاوتی بر خوردم ولی یک قصه اش را تا بحال در هیچیک از کتبی که مطالعه کردهام ندیده ام و چون حکایتی است اخلاقی که برای هر که نقل کرده ام خوشش آمده مفادش را در اینجا بیاد مادرم مینگارم و آن این است که:در شهر گرگان بازرگانی زندگانی میکرد که تمولی سرشار از نقود و نفایس و املاک داشت و نیز دارنده ی پسری خوبروی و برازنده به نام مسعود بود که او را در کودکی بمعلم سپرد تا بتدریج سوادش روشن و خطش خوانا و در علم حساب و صنعت انشاء دانا و تونا گشت سپس او را بحجره نزد خود اورد تا در امور تجارت نیز سر رشته پیدا کند لکن طولی نکشید که تاجر مریض و در اندک مدتی فوت شد و اختیار جمیع دارایی او بدست پسرش مسعود افتاد او که هنوز بر رموز سودا گری واقف نبود در قلیل زمانی سر مایه اش ضایع و اموالش تلف گردید و چون روزگارش تباه گشت توقف در وطن را با حال ذلت تحمل نتوانسته مصصم شد بنقطه دور دستی برود تا احدی او را نشناسد لهذا بی انکه بخویشان خود خبر دهد بجانبی رهسپار شد تا پس از یکی دو ماه بشهر کرمان رسید این هنگام از مختصر وجهی که برای خرجی بر داشته بود هیچ نماند بدین جهت خسته و نا امید در سایه دیواری آرمید.
نزدیک غروب جوانی جواهر فروش که نامش محمود بود حین مراجعت به منزل در کنار دیوار خانه خود نظرش به مسعود افتاد و در قیافه اش علامت بزرگزادگی دیده محبتی بی شائبه از او در قلبش جای گرفت پرسید کیستی و اینجا چه کار می کنی ؟ جواب داد غریبی تازه وارد هستم و جائی را بلد نیستم ، محمود او را بسرای خویش برد و دلجویی کرد و با وی چنان گرم گرفت که پنداشت در خانه ی خویش بسر می برد و در همان جا شب به مناسبت توافق افق و تشابه اخلاق و تشاکل طینت ما بینشان رشته الفت محکم گردیده ، دست برادری بیکدیگر داده ،عهد بستند که هرگز پیمانه ی مودت را نشکنند و طریق رفاقت را با هم تا لب گور بسپرند .
مسعود صبح زود بحمام رفته از مرحمت میزبان لباس نو پوشیده با هم بحجره رفتند و هر روز که می گذشت این دو جوان بیشتر مفتون یکدیگر می شدند . مسعود کم کم در حجره ی دوست خویش در جواهر شناسی خبره گشت بعد محمود او را با خود شریک نمود و قریب یک سال بهمین منوال گذشت تا اینکه در یکی از عصرهای پنجشنبه فصل بهار مسعود از گر مابه بر گشته قدری در منزل قدم زده سپس بالای مهتابی رقته نشست و در بین اینکه هوای پاکیزه استنشاق و بهر سو نظاره می کرد در خانه ی مجاور چشمش به ماهپاره ای افتاد که در کنار باغچه منزل روی قالیچه ی حریر جالس شده و بر بالش اطلس تکیه زده بمطاله ی قرآن مشغول است اما فرشته ای است بصورت بشر و هر عضوش از عضو دیگر دلکشتر ، مسعود که تازه از پلکان صباوت بر بام شباب قدم گذاشته و اولین وهله بود که حلاوت حسن و مزه ی جمال را می چشید و نخستین لحظه که صیاد محبت کمند مغناطیسی به سویش می افکند از مشاهده ی آن نازنین پرده نشین دل در برش طپیده ، محو تماشای آن کوکب سپر صباحت شد . دیری نگذشت که آن ملک طلعت قرآن را بر هم گذاشت و بی آنکه متوجه مرد بیگانه باشد از جای بر خاست و پیکر دلجوی را برفتار آورد و با گامهای کوچک و آهسته در صحن منزل برای کارهای لازم آمد و شد می کرد و چنان در چمیدن و خمیدن جلوه می نمود و در ندامش شیوه ی ا و فریبندگی پدیدار بود که دل بیننده آب می شد .
این هنگام با اهنگی دلنواز نامی را بر زبان آورد ، فی الفور دختری که معلوم بود کنیز اوست در برابرش پیدا شد و آن خانم با لهجه ای نمکین و عباراتی طنازانه با او مشغول صحبت گردید و گاهی با لبخندی شیرین کلام خویش را چاشنی و در اثنای گفت و شنید چشمان با حالت را بهر طرف می انداخت و با نگاه ناوک انداز از خلال مژگان دراز بچیزی اشاره می کرد و دستو راتی می داد . مسعود در برابر آن مجسمه ی زیبایی خود را باخت و سلطان عشق در اقلیم وجودش خیمه بر افراخت و همچنان دزدیده، چشم بسراپای او دوخته بود تا وقتی که آن رشک حور و غیرت پری و هنر مند در شئون دلبری و فنون عشوه گری از حیات به اطاق رفت، آفتاب هم از کرانه ی آسمان در باختر متواری گردید .
مسعود با سینه ای زخمیده و سری شوریده از سودای غرام از بام فرود آمده در گو شه ای نشست تا وقتی که محمود به خانه بر گشت و بزودی ملتفت شد که رفیقش سخت محزون و ملول است لهذا بچرب زبانی و مهربانی بپرسش علت گرفتگی پرداخت و هر تدبیری که می دانست بکار برد تا اینکه مسعود با حال پر ملال گفت جمیله ای در خانه ی همسایه دیدم که بیتابم ساخته و معلوم نیست پایان این دلباختگی چه خواهد بود ، محمود نشانه های آن خانم را خواستو مسعود یکایک را شرحداد و او به گوش گرفته ، آخر متبسمانه گفت آسوده باش که آن خانم زوجه ی تاجری بود که سال قبل به سفر رفت و چندی است خبر مرگش امده ، پدر این زن هم دوست من است که او نیز چند روز پیش به مسافرت رفته و دخترش را به من سپرده و سفارش کرده است اگر شوهر مناسبی پیدا شد به او بنویسم ، اکنون دل خوش دار که من بوسیله ی نامه او را برای او از پدرش خواستگاری خواهم کرد ،منتهی باید صبر کنی تا جواب کاغذ برسد آنگاه البته به مقصود خواهی رسید خلاصه به این ترتیب او را اطمینان داد و هر روز به نوعی سر گرمش کرد تا آنکه پس از چند ماه مژده آورد که پدر دختر خطش رسیده و اذن اقتران داده است و از فردا مشغول تهیه جشن خواهیم شد ، مسعود از این بشارت روحش به پرواز آمد و از شادی سر از پا نمی شناخت اما محمود از صبح روز دیگر برای فراهم آوردن وسایل عروسی از منزل بیرون رفته گروهی از تجار و اعیان را بضیافت طلبید و اسباب طرب و عشرت را مهیا داشت و امر ازدواج صورت گرفت ، مسعود چون ملاحظه کرد که خلق و خوی زنش هم ملایم و دلپسند و از گنج عفاف هم بهره مند است قلبش مالامال از سرور گشت و خدا را سپاس گفت که از جمیع جهات درهای خوشبختی را بر رویش گشاده است .
آری این دو رفیق سه سال دیگر با هم زیستند و و مکنتی بسیار از ممر تجارت و جواهر فروشی تحصیل کردند تا اینکه باز شبی محمود ، مسعود را دلگیر دید . بعد از تحقیق دانست که هوای وطن بسرش افتاده و آرزوی دیدار مادر و کسان دیگر خود را دارد لهذا بر خلاف میل درونی خود و فقط برای ترضیه ی خاطر او تن بجدایی در داد و نصف کل دارایی خویش را متاع باب گرگان خریده به وی تسلیم و هنگام حرکتش خود تا دو منزل او را بدرقه نموده ، با دلی اندوهناک مراجعت کرد. مسعود پس از طی مراحل سفر بدون آسیب و خطر با مال و عیال به وطن رسیده مشغول صرافی شد از آن سوی ، محمود چون دو سه روز از رفتن مسعود گذشت رنج فراق آتش در ارکانش انداخت .چندی کوشید تا شکیبایی پیشه کند که شاید بمرور زمان خاطر غمگینش تسکین یابد لکن هر روز دلتنگ تر می شد ، بالاخره با خود گفت بهتر این است که من هم به گرگان بروم و عمر خود را در مجاورت دوست عزیزم بگذرانم .پس تمام دارایی خود را بکالای تجارت مبدل کرده با یکی ازقوافل روانه گشت . از قضا در اثنای طریق دسته یی از راه زنان به قافله ریخته جمیع اموال و چهار پایان را بردند .
محمود نیز مثل باقی اهل کاروان بی چیز و عریان ماند لکن خود را تسلیت داد که چون نزد مسعود برسم دیگر غمی نخواهم داشت . بدین امید افتان و خیزان خود را به گرگان رسانید . صبح روز بعد مسعود را در حجره یی عالی در حالی که چند از رجال سنگین و با تمکین هم حضور داشتند پیدا کرد و سلام گفته خجلت زده در گوشه ای ایستاد، مسعود خوب در قیافه ی او دقیق شده بی انکه جواب سلامش را بدهد بشاگرد خود گفت یک شاهی باین فقیر بده تا برود. محمود دنیا در نظرش سیاه شد و با دلی مجروح از حجره و شهر بیرون رفته گذارش به گورستان افتاد و از بی رمقی و فرط اندوه سر را ر روی قبری نهاده ، صوت ناله را بلند و جوی اشک را روان ساخت ، چند ساعت که با این حال گریست و از بخت خویش و بی وفایی اهل دنیا به خدا شکوه نمود ناگهان صدای پایی شنید ، سر را که بر داشت دید زنی سالخورده و با وقار پیش می آید ، وقتی که چند قدم دیگر جلو آمد و ر محمود افتاد فریادی از تعجب و شادی بر آورد و پی در پی مشت بر سینه می کوبید و فرزند گویان نزدیک می شد ، همینکه بر سر قبر رسید هر دو دست را بر گردن محمود حمایل کرده ، مکرر درمکرر از چشم و گونه و لبش بوسه های گرم بر داشته گفت:
پسر عزیزم در این مدت کجا بودی که پدرت ا ز فراق تو به به خاک رفت ، چیزی نمانده بود که من هم از غصه تو به او ملحق شوم اگر بدانی چقدر نذر ونیاز به جا آورده ام و به فقرا صدقه داده ام و فال حافظ گرفته ام و در مسجدها و امامزاده ها شمع روشن کرده ام. صد شکر که گریه ها و دعاها یم بی اثر نماند و خدا ترا تندرست باز گردانیده . خوب جگر گوشه ی مادر چرا به خانه نیامدی؟ نور دیده ی من بهتر آن بود که اول چشم مادر پیرت را در منزل بدیدار خود روشن می کردی بعد به زیارت تربت پدر اینجا می امدی . بر خیز برویم. محمود گفت مادر تو به اشتباه به جای پسر خود می گیری ، من جوانی غریب و بد بختم ، گمشده ی تو دیگری است دست از من بر دار و مرا بحال خود وا گذار پیر زن گریه کنان گفت نور چشم من فراق چندین ساله ات بس نیست که حالا هم با این حرفها آزارم می دهی من که دیوانه نیستم که در فاصله ی پنج سال پسرم راکه در خواب و بیدای قد و بالا و چشم و ابروش پیش نظرم بوده ، نشناسم پا شو برویم که دیگر طاقت ندارم .
باری محمود هر قدر خواست فهماند که آن زن بر خطاست ممکن نشد لذاپیش خود گفت شاید خداوند رحیم بر بیچارگی و مظلومی من رحمت آورده و این پیر زن را بر من مهربان کرده تا مرا بتصور اینکه فرزند اویم بنوایی برساند ، به هر صورت با او همراه تا به منزل رسیدند چون داخل گشت دید خانه ای است وسیع و دارنده ی عمارت عالی و مزین به فرش و اثاث کامل . پیر زن فورا چند دست لباس تازه نزدش نهاده تا هر کدام را می خواهد بپوشد ، بعد مشتی مسکوک زرد و سفید آورده گفت پسر جان علی العجاله اینها را برای خرج جیب داشته باش بعد هم خدا کریم است .
پیر زن هر وقت که محمود به خانه می آ مد وجد کنان می گفت الحمد لله که یوسف گمگشته ام به کنعان باز آمد و کلبه ی احزانم از قدومش گلستان شد و بقدری محمود را نوازش می نمود و هر روز بر محبت می افزود که او هم مهرش را در دل جای داده از صمیم قلب مادر خطابش می کرد . به همین کیفیت دو سه هفته گذشت تا اینکه یک روز پیر زن گفت پدرت ده کیسه اشرفی برایت باقی گذاشته تا سرمایه کنی و ایام حیات را به خوشی بگذرانی حالا میل تو به چه کاری است ؟ محمود گفت میلم این است که دکان جواهر فروشی باز کنم . پیر زن گفت بسیار خوب هر جا که صلاح می دانی حجره بگیر و به مبارکی مشغول شو . محمود تصمیم گرفت اگر میسر باشد در همان تیمچه ای که مسعود صرافی می کند اطاق بگیرد تا آن بی وفا ببیند و بداند که اگر او رفیق خود را به آن خواری از حجره بیرون کرد خدا چنین اسباب عزتی فراهم آورد. اتفاقا رو به روی اطاق مسعود حجره ای خالی بود که به تصرف در آمد و به زودی مفروش و برای سکونت آماده شد .
محمود به جواهر فروشی پرداخت و به سبب سابقه و بصیرتی که در این کار داشت به سرعت مشهور شد و نزد اعیان و خوانین و تجار آبرو و اعتبار یافت اما هر وقت که مسعود و محمود یکدیگر را می دیدند نه این به ان اعتنا یی می کرد و نه آن به این توجهی. چند ماه پس از این وقایع روزی طرف صبح همینکه محمود حجره را گشود دختری وارد شده از زیر چادر جعبه ی کوچکی بیرون آورده درش را باز کرد و یک قطعه زمرد که درشتی و نفاستش چشم را خیره می نمود نشان داده با لحنی بسیار شیرین گفت آقا آیا در دستگاه شما لنگه ی این زمرد پیدا می شود که بتوان به گوشواره سوار کرد؟ این کلمات طوری با ملاحت و ظرافت ادا شد و لطافتی چنان نشاط آور در بر داشت که محمود بی اختیار دیده از زمرد بر گرفته به صورت دختر دوخت و دید با اینکه حجاب دارد چین وشکن زلف عنبرین و نقوش چهره ی نگارینش به خوبی پیداست .
محمود در سایه ی نقاب رویی دید مثل ماه که از نور وجاهت و اصالت روشن گشته و جبینی مشاهده کرد چون خورشید چاشتگاه که فروغ سعادت و نجات از آن پرتو افکن شده است و در صفحه ی دلپذیر صورت زیر ابروان پر کرشمه و میان انبوه مژگان سیاه صف کشیده یک جفت چشم افسونگر ملاحظه کرد که شعاع نگاهش تا قعر دل گذر و پیکر نگرنده را خاکستر می کند . سپس نظرش به قامتی افتاد موزون و دلربا و از سر تا قدم با کمال دلارایی آمیخته به لطیفه ی شرم و حیا. محمود از شدت لمعان آن جمال بی همال سر را به پایین انداخت و مانند بیماران با صورت لرزان جواب دا کهچنین زمردی در حجره ندارم لکن ممکن است در منزل باشد . دختر گفت خیلی خوب پس این قوطی همین جا باشد تا فردا اگر داشتید بیارید و قیمتش را بفرمایید آنگاه در حالیکه رویش از عرق خجالت نمناک شده بود چابک و چالاک راه خویش را در پیش گرفت .
محمود از آشفتگی ، حواس و استیلای هواجس در آن روز ندانست که چه گفت و چه کرد . شب که به منزل رفت مادرش مانند همیشه پیش آمده احوالش را پرسید و چون او را محزون یافت در صدد جستجو برآمد تا بالاخره ملولانه گفت امروز دختری به حجره آمد که از دیدنش قرار و آرام برایم نمانده . مادرشگفت خوب بود نشانی منزلش را می گرفتی تا می پرسیدم که از کدام خاندان است؟ محمود گفت امروز که من از پریشانی خاطر خود را گم کرده بودم اما فردا که برای بردن جعبه می آید چنین خواهم کرد القصه روز دیگر که د ختر آمد و قوطی را برد او هم حجره را بسته در پی وی روان شد تا وقتیکه که دختر داخل منزلی گردید .
محمود کوچه و ختنه را نشانه کرده ، شب به مادر اطلاع داد. پیر زن گفت شناختم آنجا منزل یکی از آشنایان ماست که دختری نجیب و دل فریب دارند فردا می روم و تحقیق می کنم که آیا همان دختر طالب زمرد بوده یا دیگری است اگر او بوده باشد جای تشویش نیست . علی ای حال فردا شب که محمود به خانه آمد مادرش گفت مژده باد که دختر همان است که گفتم من او را برایت خواستگاری کرده از خود و خویشان جواب موافق گرفتم ، انشا الله همین هفته عروس را به خانه می آوریم اکنون تو خودت سیاهه ی مردانی را که باید در جشن حاضر باشد بردار من هم اسمهای زنان را یادداشت و از حالا مقدمات کار را برای مهمانی آماده می کنم .
محمود با سروری نا گفتنی اسامی تمام نفوسی را که با آنها آشنایی داشت بر روی کاغذ آورده آخر کار فکری به خاطرش رسید و اسم مسعود را نیز بر آنها علاوه کرد چند روز بعد جشن با رونق و پر عظمتی منعقد شد و کلیه ی اشخاصی که دعوت داشتئد مجتمع گشتند در منزل عروس نیز قیامتی بر پا بود و زنان ماه منظر و دختران پری پیکر با تمام زیب و زیور به غزل خوانی و دست افشانی مشغول بودند.
باری در منزل داماد بعد از آنکه خوانندگان و نوازندگان وظیفه ی خود را انجام داده برای آوردن عروس بیرون رفتند و مهمانان شام و شربت خورده می خواستند متفرق شوند محمود بر پا ایستاده گفت :
آقایان محترم ساعتی صبر کنیدو گوش به عرایضم بدهید که سر گذشتی شنیدنی دارم حضار همگی آرام گرفته برای استماع آماده شدند محمود گفت من در کرمان تاجری معروف و بذال و جوانی خیر خواه و درستکار بودم شبی در کوچه به نوجوان غریبی بر خوردم که بسیار بیچاره و فلک زده بود از ناصیه اش دانستم که گدا و بیسر و پا نیست او را به خانه بردم و در حقش هر گونه تفقدی به جا آوردم بعد او را کار آموختم و شریک مال و رفیق حجره و گرمابه و گلستان کردم ، شبی آثار ملال در سیمایش دیدم از روی دلجویی پرسیدم که چه پیش آمده و اصرار ورزیدم تا اقرار نمود که همان روز عاشق زنی شده که در خانه ی همسایه است و بس اما خانه ای که او گمان کرده بود تعلق به همسایه دارد یکی از منازل خود من بود آن خانم که روش کبک وقمری و تابش زهره و مشتری داشت عیال خودم بود لکن من برای اینکه دلشکسته نشود گفتم این زن شوهرش مرده و پدرش سفر کرده و میتوانم او را برای تو بگیرم .
فردای آن شب ملکه خانه وهمسر جانانه ی خود را به خاطر آن رفیق طلاق گفتم و به بهانه ی آمدن کاغذ مدتی گذراندم تا میقات شرعی بسر آمد آنگاه او را برایش عقد بستم بعد که رفیقم با هم خوابه و سرمابه رجوع به وطنش کرد من از شدت علاقه ای که به او داشتم خود را در دیار خویش بی او غریب می دیدم لهذا دل از خانه و آشیانه کندم و بار سفر بسته رو بسوی شهر او آوردم در راه تمام اموالم را دزد برد ولی مطمئن بودم که چون به رفیقم برسم با من همان معامله ای را خواهد کرد که من با او کرده بودم اما وقتی که به حجره اش قدم نهادم جواب سلام را نداد و به نوکرش گفت یک شاهی به من بدهد تا بروم .
مهمانان محترم حالا شما از من مپرسید که از آن بر خورد و این حر کت چه بر من گذشت ، ولی اجازه بدهید من از شما بپرسم که آیا در این شهر رسم وفا همین است؟ و نگاهی دزدیده به مسعود انداخت . اهل مجلس که از این حکایت متعجب و متاثر شده بودند شروع به همهمه کردند که آیا کدام ناکس اینطور نمکناشناسی کرده و در مقابل یک عالم گذشت و مردانگی چنین نامردی و بی چشم و رویی به خرج داده است .
در این میان مسعود که باطنا روی سخن به او بود ، از جای برخاسته گفت آقایان عزیز داماد بزرگوار آنچه گفت درست بود، اما خواهشمندم بقیه ی این داستان را از من بشنوید و آن این است که رفیق این جوان وقتی که او را در حجره با لباس مندرس و روی زرد و حال زار دید به فراست دریافت که چه بر او گذشته اما چون جمعی از بزرگان همان ساعات نزدش بودند راضی نشد که برادر و رفیق و بهتر بگویم ولی نعمت خود را با آن حالت و در آن هیئت معرفی نموده از قدر و منزلتش بکاهد ،بلکه شناساندن او را به وقتی موکول داشت که از خودش در شهر مشهور تر شده باشد لهذا آن روز علی الظاهر همان رفتاری کرد که شنیدی ولی هنگامی که از حجره خارج شد شاگرد خود را از دنبالش فرستاد تا ببیند به کجا می رود و چون خبر آورد که در قبرستان است فورا به منزل رفت و مادر خود را گفت به آنجا بشتابد و آن رفیق و عزیز را دریابد و به عنوان انکهک این جوان، پسر گمگشته ی اوست به منزل جداگانه که الان شما در آن حضور دارید بیاورد و تا می تواند با او مهربانی کند.
مادر به ماموریت خود قیام نمود و به نحو شایسته از عهده بر آمد . بعد همان رفیق ده کیسه اشرفی به مادرش داد که به این جوان برای سرمایه بدهد، این عمل هم صورت گرفت و این مرد شریف بر کار مسلط و به مرور محترم و معتبر گردیدسپس رفیقش برای داماد کردن او نقشه کشیده خواهر دوشیزه ی خویش را که آوازه ی پارسایی و زیبایی اش شهر را پر کرده و جمیع جوانان عفت خواه و جمال پرست مشتاق همسری او بودند به بهانه ی خرید زمرد به حجره ی او فرستاد و سفارش نمود که قدری نقاب را بالا بزند تا این جوان همچنان که در خرامیدن قامتش را می نگرد و در صحت کردن صوتش را می شنود بتواند رویش را هم ببیند. آنگاه اگر در دلش فرود آمد به ازدواجش در آید و الا دختری دیگر برایش در نظر گرفته شود. خوشبختانه این جوان دلداده ی او شد و بالنتیجه جشن امشب برپا گشت . وقتی که گفتار مسعود به اینجا رسید و حضار از این حکایت در عجب شده بودند و محمود بیش از همه به شگفت آمده قضایای معما مانند برایش حل می گردید .
هیاهوی مردمان و ترانه ی مطربان و آواز طبل و دهل و فغان تار و نی سخنش را قطع کرد و معلوم شد که عروس می آورند و منتظرند که داماد به استقبال برود لهذا همگی خارج شدند ، این هنگام مسعود پیش رفته دست عروس و داماد را گرفته به هم داد و به آواز بلند گفت این است خواهر فرشته مثالم که به برادر خجسته خصالم دادم. جماعت با شعف و مسرتی زاید الوصف کف زنان و پای کوبان آهنگ تهنیت بلند کردند و سعادت زوجین را از خداوند خواستند و بر فتوت محمود و مروت مسعود آفرین ها گفتند .