همینکه صدای زنگ تفریح در فضای مدرسه طنین انداخت، شیدا قبل از همه ی بچه ها کیفش را بدوش انداخت از کلاس خارج شد. روی پلّه ها جلو دفتر نشست و پاکت سیب زمینی برشته را از کیفش بیرون آورد و با اشتها شروع به خوردن کرد. بچه ها دسته دسته از کلاس ها بیرون می آمدند. ناهید و سمانه از آن طرف حیاط داد زدند:- همش را تنهایی نخور! و بطرف شیدا دویدند.شیدا قبل از رسیدن آن دو، یک مشت چیبس توی دهانش ریخت و دولپّی شروع به جویدن کرد. او می دانست که اگر آن دو دستشان به پاکت برسد دیگر چیزی به خودش نمی رسد. تا خواست یک مشت دیگر از پاکت بیاورد آن دو، پاکت را از دستش قاپیدند و با قهقهه آن را بین خودشان تقسیم کردند. شیدا در حالیکه می خندید گفت:- بابا زیاده! خودتون را نکُشید.
شیدا سال سوم تجربی بود و ناهید و سمانه دوم ریاضی. آنها از دورۀ راهنمایی با هم بودند و در طول سال ها رشتۀ دوستی آنها بقدری محکم شده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را قطع کند.دوتایی دو طرف شیدا نشسته و آخرین ذرّات چرب ته پاکت را توی دست های شیدا ریختند و تِرتِر خندیدند.ناگهان سمانه خنده اش را قطع کرد و رو به ناهید گفت:- به شیدا بگو که امروز تو کلاسمون چه خبر بود.ناهید با چشم و ابرو به سمانه اشاره کرد که حرفی نزند اما شیدا متوجه شد و با تعجّب پرسید:- چه خبر شده؟ناهید در حالیکه به سمانه چشم غرّه می رفت گفت:- هیچی بابا! این سمانه که حرف تو دلش بند نمی شه! امروز معلم عربی مون سرکلاس حرف مفت می زد! شیدا گیچ شده بود. یکبار به ناهید نگاه می کرد یکبار به سمانه. همکلاسی های ناهید و سمانه از راه رسیدند و دور آنها حلقه زدند. یکی از آنها گفت:- شیدا؟! راست میگن که بهائی ها خدا را قبول ندارند؟قبل از اینکه شیدا حرفی بزند، ناهید با عصبانیت گفت: نادیا; !؟خجالت نمی کشی؟! چطور می تونی این حرف را بزنی؟ همه می دونند که بهائی ها هم خدا را قبول دارن، هم همۀ پیغمبران خدا را. تازه، از ما هم بیشتر به قرآن و کتاب های آسمانی احترام میذارن.یکی دیگر از بچه ها گفت:- پس چرا خانم سرابی اون حرف ها را میزد؟ می گفت بهائیان کافر و نجس هستند. دشمن اسلام و مسلمانانند. تازه یک حرف های دیگه ای هم می گفت که من روم نمی شه بگم.همه زدند زیر خنده. سمانه و ناهید با قیافه جدی و اخمو به آنها خیره شدند. صدای خنده ها خیلی زود به سکوت تبدیل شد. با صدای زنگ کلاس همه بجز ناهید و سمانه از دور شیدا پراکنده شدند. شیدا هم کیفش را روی شانه انداخت و دستش را روی پای ناهید گذاشت و بلند شد که به طرف کلاسشان برود.ناهید گفت:- ناراحت نباش! خانم سرابی با اینکه معلم عربی است معنی یک آیه از قرآن هم نمی فهمد. همه می دانند که اینها دروغ است. شیدا بدون انیکه حرفی بزند بطرف کلاس رفت. این زنگ عربی داشت و خانم سرابی معلم عربی شان بود. سمانه و ناهید هم پشت سرش بطرف کلاس خودشان رفتند.وقتی شیدا ساکت و آرام در جای خود نشست و دفتر و کتاب عربی اش را بیرون آورد و روی میز گذاشت، همکلاسی هایش از سکوت او تعجب کردند. همیشه صدای شیدا در کلاس سوم الف بلند بود حتی زمانی که معلم وارد کلاس می شد و همه ساکت می شدند، او هنوز مشغول حرف زدن بود. اما امروز مثل هر روز نبود.- برپا!خانم سرابی در حالیکه دنباله چادر سیاهش را روی زمین بر خاک می کشید وارد کلاس شد. چادرش را از روز سر برداشت و روی میز معلم گذاشت. ذرات خاک در هوا پراکنده شدند و در پرتو نور خورشید که از پنجره می تابید رقص کنان بالا رفتند.شیدا سرش را پائین انداخته بود و خودش را برای حرف های خانم آماده می کرد. او مطمئن بود که خانم همان حرف هایی که در کلاس دوم گفته تکرار خواهد کرد و او باید آمادگی شنیدن آن را داشته باشد.در ذهنش احتمالات مختلف را بررسی می کرد تا بهترین عکس العمل را برای پاسخ گویی انتخاب کند. برای او یک اصل مطرح بود: باید از امر حضرت بهاءالله دفاع کند. از زمانی که به این بینش رسیده بود که حضرت بهاءالله مظهر ظهور جدید خداوند برای این ایّام است و تعالیم و احکامش کلید رحمت و اساس خوشبختی آدمیان، همه چیز را با یک میزان می سنجید. میزانی که در نظر او حقیقت مطلق بود. حضرت بهاءالله و آیاتش، حضرت بهاءالله و احکامش، حضرت بهاءالله و تعالیمش، حضرت بهاءالله و نظم بدیعش....با خود فکر کرد: اولین توهین و بی احترامی که به امر بهایی بکند بلند می شوم و جلو همه بچه ها به او می گویم که هیچ اطلاعی دربارۀ دیانت بهایی ندارد و بهتر است برود کتاب بخواند و حرف بی معنی نزند.- نه اینطور خوب نیست، نباید بی احترامی کنم. همۀ بچه ها می دانند من بهایی هستم، بهتر است تا شروع به حرف زدن کرد از کلاس خارج شوم تا متوجه اعتراض من بشود.- نه این هم درست نیست بچه ها خیال می کنند من ترسیدم. آن وقت همۀ حرف های بی سروته معلم را باور می کنند. آنهایی هم که دلشان می خواهد حقیقت را بدانند، به گمان اینکه من دوست ندارم کسی دربارۀ دینم حرفی بزند، هیچ وقت سؤال نخواهد کرد. بهتر است از خانم اجازه بگیرم و از امر مبارک دفاع کنم.- اگر اجازه نداد چه؟ اگر با بی احترامی و توهین از من خواست ساکت باشم یا از کلاس خارج شوم، چکار کنم؟- ...وقتی درس تمام شد و زنگ خورد و خانم سرابی چادرش را سرش کرد و از کلاس خارج شد، نفس راحتی کشید. خانم هیچ حرفی دربارۀ دین نزده بود. نمی دانست که اگر حرفی می زد، او چکار می کرد. نمی دانست که آیا شجاعت آن را داشت که آنچه در فکرش گذشته بود، عملی کند یا نه. یعنی از جا برخیزد، اعتراض کند، از کلاس خارج شود و یا در دفاع از دیانت بهایی حرفی بزند اما می دانست که باید بیشتر بداند. باید آمادگی پاسخ گویی داشته باشد. باید یاد بگیرد که با شجاعت و شکیبایی و شهامت و دانایی همراه با حرمت و ادب بپا خیزد و سخن بگوید. او باید یاد بگیرد.
در جمع خود راجع به موارد زیر صحبت کنید و نظرانتان را به صورت فردی یا گروهی برای ما بفرستید. روی پاکت در بسته ی نامه تان بنویسید: «نامه یک دوست: زنگ عربی» ضمناً اسم خود و شهرتان را فراموش نکنید. بی صبرانه منتظر نامه هایتان هستیم.
1. آیا در موقعیت های مشابهی قرار گرفته اید؟ چه موقعیتی؟
2. در آن لحظه چه افکاری به ذهنتان رسید؟
3. در چنین موقعیتی چه رفتاری باید داشته باشیم و چه مطالبی را باید بدانیم؟
4. برای یادگیری بهتر و بیشتر چه باید کرد؟