دختر افغانی در تهران
در فصل تابستان خیلی ها از اینکه از درس و کتاب راحت شده اند خوشحالند ...آنها با شوق و ذوق ، بعد از پایان امتحانات ، کیف و کتاب را به یک سو می اندازند و در پوستشان نمی گنجند ...
ولی من بچه هایی در این شهر میشناسم که عاشق رفتن به مدرسه هستند اما امکان رفتن به مدرسه را ندارند. یکی از آن بچه ها " پلوشه " دختر افغان و وطندار ماست که عاشق رفتن به مدرسه است ، اما نمیتواند به مدرسه برود
پلوشه روی دیوار سیمانی و حلبی خانه شان نوشت : آب ، بابا ، سارا ...
آب برای او مایه حیاتی و مهمی است که باعث دردسر است ، چون مادرش هر روز صبح باید با دو دبه پلاستیکی به آن سوی خیابان عریض ولی عصر برود و از پارک ملت آب بیاورد ، چون در خانه آنها ، یا بهتر بگویم پناهگاهی که آنها به شکل مخفیانه در آن زندگی میکنند ، آب وجود ندارد...
بابا ، همان " نورمحمد " 55 ساله است. او در افغانستان عزیزمان به دنیا آمده و بعد به ایران مهاجرت کرده است .سال های سال در ایران زندگی کرده ولی کارت اقامت ندارد . نورمحمد 10 سال پیش به افغانستان بازگشته و مادر پلوشه را به یک میلیون پول ایرانی از پدر کلانش ، خواستگاری کرده است .
سارا ، اسم عروسک پلوشه است. او هم مثل پلوشه پنهانی در یک جعبه کفش زندگی میکند. هنوز پلوشه اسم خواهر و برادر هایش را نمیتواند بنویسد ؛ رستم ، سمیه ، فاطمه ... چون کارگر پارکینگ ، معلم او ، هنوز "میم " ، " سین " و " واو " را به او یاد نداده است.
پلوشه حالا 8 سال دارد. شناسنامه ندارد. او روبروی پارک ملت جایی که مردم مرفه و خوشحال در عصرهای تابستان " بستنی متری " میخرند ، زندگی میکند . او گاهی در حسرت یک بستنی ...
پلوشه گاهی آشپزی میکند، در همان جایی که حمام آنهاست ، اتاق آنهاست ، آشپزخانه مادر و انباری باباست !!!
همان جایی که دیوارهایش کج و از بلوک و حلبی و ظرفهای روغن ساخته شده ، یک پیک نیک وجود دارد که پلوشه روی آن نیمرو درست میکند !
پلوشه دوست دارد برود مدرسه ! اما چون در ایران زندگی میکند و و اقامت ندارد نمیتوتند به مدرسه برود !!!!
برای پلوشه فصل تابستان ، فصل گرما و غرغر چرخ های اسکیت بچه هایی است که در خیابان پارک با خوشحالی بالا و پایین میروند.
برای پلوشه زمستان بوی تخته و چوب و رنگ است که در اجاق دیواری اتاقک میسوزد و هوا را بیشتر از قبل خراب میکند و غیر قابل تنفس !!!
از پلوشه معنای اسمش را پرسیدم و او گفت : نمیداند معنی اسمش چیست ،فقط مادرش گفته که در افغانستان خیلی ها روی دخترها اسمهای هندی میگذارند و پلوشه اسم هندی است !!!!
او روی دیوار با ذغال نقاشی های زیادی میکشد ؛ یک خانه با سقف های شیب دار شبیه همان خانه ویلایی خیابان بغلی که وقتی درب آن باز میشود ، موج های آبی استخر در آن طنین می اندازد. روی آن استخر آبیه آبی ، خیلی آبی ، چند مرغابی و مجسمه پلاستیکی خوشبخت در حال بالا و پایین رفتن هستند.
پلوشه ، دختر زیبایی را میکشد که دامن پر چین و گل گلی بر تن دارد و در دست آن یک شاخه گل زیبای سرخ است.
وقتی او گل میکشد ، یاد خودش می افتدکه هر وقت به پارک میرود یکی از نگهبانان او را دنبال میکند ، چون میداند او از گل خوشش میاید و شاید گلی را بکند ...!!!
پلوشه دوست دارد غرغر چرخ های اسکیت در ظهر تابستان تمام شود ، دلش می خواهد یک روپوش کرم با شلوار کرم بپوشد ...
او عاشق مقنعه سفید و کیف قرمز است ! او دوست دارد همه حرف های الفبا را یکجا یاد بگیرد ! او دوست دارد دفترچه مشق داشته باشد و در آن 300 مرتبه جریمه هایش را بنویسد !!!
پلوشه میداند بالاخره یک روز به افغانستان عزیز باز خواهد گشت ... اما او هنوز نمیداند آیا در آنجا مدرسه ای انتظارش را میکشد تا تمام حروف الفبا را به او یاد بدهد و او بتواند در دفترچه های سفید هزار بار مشق بنویسد ؟
آیا در آنجا میز و نیمکتی هست ؟
آیا مداد رنگی خواهد داشت که با آن بتواند دختران گل به دست را نقاشی کند !
آیا او هم به سرنوشت مادرش دچار میشود ؟
راستی اگر باران ببارد، تمام حرف ها و نقاشی های دختر گل به دست و خانه سقف شیب دارش را خواهد شست !!!
آیا پلوشه دوست دارد باران ببارد ؟!
نقل از
http://herat-040.blogfa.com/post-37.aspx