تا مرد سخن نگفته باشد

تا مرد سخن نگفته باشد... تا مرد سخن نگفته باشد... بالاخره سی سال از انقلاب گذشت و جناب علی‌اکبر خان ولایتی هم که سوابق طولانی خدمات ایشان در انقلاب و عضویت حجّتیه و غیر ذلک بر کسی پوشیده نیست، به ایراد سخنان دُرَربار پرداختند و نتیجهء سالها تحقیقات گرانبهای خود را بی‌دریغ در اختیار همگان گذاشتند و سبب تنویر افکار گشتند. قدیمی‌ها واقعاً در بیان نکات مهمّ در قالب اشعار و ضرب‌المثل‌ها ذوق و قریحهء معرکه‌ای داشتند و چقدر به زیبایی مطالب را مطرح می‌کردند. یکی از آن موارد این است که "تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد." به هر حال، جناب دکتر ولایتی، استاد سابق دانشگاه جندی شاپور که به دانشجویان اجازه نمی‌دادند بدون کراوات در کلاس حضور یابند، و پزشک متخصّص اطفال در زمرهء فرهیختگان محسوب می‌شوند و تا سخنی نمی‌گفتند تصوّر بر این بود که باید در زمینهء تحقیقات و تتبّعات بی‎طرفانه قدم‌های بلندی برداشته باشند. ین وضعیت و طرز تفکّر وجود داشت تا آن که به مناسبت سی‌امین سالگرد انقلاب اسلامی ایشان به سخن گفتن پرداختند و به جای بیان دستاوردهای انقلاب در این سی ساله و پیشرفت‌های حاصله و مشکلات رفع شده و معضلات از پیش پای برداشته شده و حیثیت و وجههء کسب شده در سطح جهان و نامور شدن به عنوان کشوری صاحب عنوان، نمی‌دانم چه شد که سمند سخن را در میدان شرح و تفسیر بهائیان دواندند. البتّه بنده وقتی این سخنان را خواندم لایق اعتنا ندانستم؛ چه که از قدیم گفته‌‎اند دروغ هر چه بزرگ‌تر نچسب‌تر. امّا دریغ دیدم که ایشان را نومید کنم؛ چه که بعد از سخن گفتن لابد در پی آن هستند که ببینند آیا کسی به حرف‌هایشان اعتنایی کرده یا خیر. بنابراین چند کلامی به اختصار با ایشان گفتگو کنیم بد نیست. ابتدا خدمت جناب ولایتی که امر بهائی و جامعهء منسوب به آن را در نهایت ضعف دیده و هر آنچه را که خواسته‌اند دربارهء آن گفته‌اند، باید عرض نمایم که گفتار شما مرا به یاد داستانی دربارهء حضرت محمّد و ابوسفیان انداخت که لابد شنیده‌اید. امّا تکرارش خالی از فایده نیست. شاید پندآموز هم باشد که نظر به ضعف اوّلیه دیانت ننماییم و هر چه خواستیم بر زبان نرانیم. «وقتی که کاروان مکّه وارد بریّةالشّام و این اراضی شد، پادشاه مصر گفت، "بروید بزرگ این قافله را نزد من بیاورید." رفتند ابوسفیان را که رئیس قافله بود در محضر سلطان حاضر نمودند. سلطان گفت، "هان چه خبر است در حجاز؟ بعضی خبرها می‌شنوم." گفت، "قربان خبر مهمّی نیست. محمّدنامی، یتیمی بی‌سواد با چند نفر اراذل و قطّاع‌الطّریق هم‌فکر شده در بیابان با دزدی اموری می‌گذرانند. مثل این که قافلهء ما را یک دفعه بریدند و بتمامه بردند. ما مجبوراً تدارک قافلهء عظیمی دیدیم و جمعیت کثیری برداشتیم تا این که از شرّ او این دفعه محفوظ ماندیم." سلطان گفت، "من کاری به این حرفها ندارم. سؤالاتی از تو می‌کنم؛ از روی حقیقت جواب مرا بده. اگر به دروغ جواب گویی، من تحقیق خواهم نمود؛ سال دیگر که تو به این خاک می‌آیی، جزایت را خواهم داد. راست مطلب را در جواب سؤالات من بگو." گفت، "چشم." سلطان پرسید، "این محمّد دیوانه بود قبل از این که این ادّعا را بکند؟" گفت، "نه دیوانه نبود." بعد پرسید، "پادشاه‌زاده بود؟" گفت، "نه." باز پرسید، "بعد از این که او ادّعای پیغمبری نمود، اموراتش منظّم و راحت شد؟" گفت، "نه؛ بلکه ویلان‌تر و سرگردان در بیابان گردید." سلطان تأمّلی نمود، باز پرسید که، "بعد از این که این ادّعا را کرد و صدمات بر او وارد شد، سست در کار و ادّعای خود شد؟" گفت، "نه؛ مُصرّتر شده." بعد پرسید، "او حالا رو به ترقّی است یا تناقص؟" گفت، "مردم دور او بیشتر جمع می‌شوند و همراهی با او می‌کنند." فکری کرد؛ باز پرسید که، "مؤمنین به او از اعیان و اشراف و علما و فضلا هستند یا از فقرا و مساکین و مردمان بی سر و پایند؟" گفت، "ابداً مردمان معقول دانا و علمای فاضل و اغنیا با او نیستند." باز پرسید، "کسانی که به او می‌گروند محترم و صاحب چیز و راحت می‎شوند؟" گفت، "خیر؛ همه ذلیل‌تر می‌شوند و مجبور به فرار از اوطان خود می‎گردند." تفکّری نمود؛ دفعهء آخر پرسید که، "بگو بدانم؛ مؤمنین او بعد از آن که به سبب ایمان به او ذلیل و حقیر می‌شوند، سست از عقیده و ایمان به او می‌گردند یا مُصرّتر می‎شوند؟" گفت، "خیر مُصرّتر می‌گردند." بعد، سلطان گفت، "ای ابوسفیان تکلیف شما این است به زودی زود تسلیم او شوید." ابوسفیان گفت، "خیر آقا؛ او لایق این مقامات ابداً نیست؛ مضمحل می‎شود." سلطان گفت، "مردکه نمی‎فهمی؛ اگر سؤالات مرا جواب راست گفته باشی، تو و تمام قبائل حجاز که سهل است، من و قیصر روم هم باید به زودی تسلیم او شویم؛ والاّ او ما را به تسلیم خود وادار خواهد کرد."» و امّا بپردازیم به بیانات جناب ولایتی؛ اوّلین نکته‌ای که ایشان با تحقیق فراوان به آن رسیده‌اند این است که "بهائی‌ها با تأسیس اسرائیل، این سرزمین را پایگاه و مرکز اصلی فعّالیت خود قرار دادند." خیر، جناب ولایتی؛ این خطّه از زمانی که حضرت بهاءالله وارد آن شدند مرکز فعّالیت بهائیان شد. قدری تاریخ بخوانید تا بدانید. الواح و آثار حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء از همین خطّه صادر می‌شد و برای بهائیان ارسال می‌گشت و فعّالیت‌های آنها را مورد هدایت قرار می‌داد. توقیعات حضرت ولی امرالله نیز از سال 1921 از همین نقطه صادر می‎شد و کشور اسرائیل در سال 1948 تأسیس شد. فرموده‌اید، "رژیم صهیونیستی نیز مسلک بهائیت را به عنوان یکی از مذاهب قانونی به رسمیت شناخت." شاید نمی‌دانید که در این خطّه جمیع مذاهب آزاد هستند و رسمی. شاید نمی‌دانید که پیروان جمیع مذاهب در اجرای شعائر مذهبی خود آزادند. باید قدم رنجه بفرمایید سری به این خطّه بزنید تا امور را از نزدیک مشاهده فرمایید و سخن بی‌پایه و اساس نفرمایید. دیگربار پای هویدای بیچاره را وسط کشیده‌اید و برای تثبیت حرف خود صفت "بهائی" را نیز به اسمش افزوده‌اید؛ این بیچاره در دادگاهش به آقای خلخالی گفت که مسلمان است و آقای خلخالی هم پذیرفت و به بیان قرآن قائل شد که، "لاتقولوا لمن ألقی الیکم السّلام لست مؤمناً" (سورةالنّساء، آیهء 94). امّا شما به همان هم قائل نیستید، یعنی حاضرید قرآن خدا را زیر پا بگذارید تا که شاید حرف خود را به کرسی بنشانید. ضمناً در دربار ایران هم بهائیان نفوذی نداشتند که به جز پزشک مخصوص شاه (آن هم صرفاً به علّت اطمینان به صداقت و امانت او) کسی از بهائیان وارد دستگاه او نشد. در قدرت اقتصادی و سیاسی که به جامعهء بهائی نسبت داده‎اید همان بس که در سال 1334 جمیع حظایر قدس اشغال شد و حظیرةالقدس طهران نیز تخریب گردید. پس از آن هم حضرات معروف به تبلیغات اسلامی با حمایت ساواک مزاحم جلسات بهائی بودند. اگر نفوذ سیاسی و اقتصادی این است، حق به جانب شما است. فرموده‌اید، "وقتی حکومت قاجار بابیان را از ایران خارج کرد؛" لابد منظورتان "اخراج" است نه "خارج" کردن. ضمناً حکومت قاجار فقط حضرت بهاءالله و عائلهء ایشان را تبعید کرد نه تمامی بابیان را. آنها در سراسر ایران حضور داشتند و روز به روز هم تزاید یافتند. فرموده‎اید، "آنها (بابیان) به قلمرو عثمانی رفته مدّت کمی در استانبول بودند؛" جناب ولایتی، آنها مدّتی قریب ده سال در بغداد بودند و به علّت جذب نفوس و جلب انظار، حکومت ایران متوحّش شد و از حکومت عثمانی خواست که آنها را از مرز ایران دور سازد. سپس به امر حکومت عثمانی به استانبول رفتند و به علّت بی‌اعتنایی حضرت بهاءالله به حکّام وقت، آنها به تریش قبایشان بر خورد، و ایشان را به ادرنه تبعید کردند. فرموده‎اید، "اختلافات به وجود آمده بر سر جانشینی باب نیز مشکلات جدّی بر سر راه ادامه حیات این فرقه ضالّه به وجود آورده بود." مگر بر سر جانشین اسحق پیغمبر، بین یعقوب و عیسو اختلاف نبود؟ مگر بر سر جانشینی حضرت مسیح بین پولس و پطرس اختلاف پیش نیامد؟ مگر بر سر جانشینی حضرت محمّد بین عمر و حضرت علی اختلاف پیش نیامد؟ یا تاریخ نخوانده‌اید یا تجاهل می‌فرمایید. هر زمان که حق ظهور فرموده دجّال نیز ظاهر شده است. هر زمان که کلام حق مطرح شده، عدّه‌ای قد عَلَم کرده طغیان نموده، به زعم باطل خود سعی در ایجاد اختلاف در جمع پیروان نموده‌اند. میرزا یحیی نیز چنین کرد. از آن گذشته، حضرت بهاءالله داعیهء جانشینی حضرت باب را نداشتند، بلکه ظهور مستقلّی بودند که بعد از ایشان اظهار امر فرمودند. این کلام شما مانند آن است که بگویید حضرت محمّد داعیهء جانشینی حضرت مسیح را داشتند؛ یا آن که حضرت مسیح قصد جانشینی یحیی تعمیددهنده را داشتند. قدری باید تاریخ خواند و سپس سخن گفت. فرموده‌اید، "میرزا یحیی به قبرس رفت به یکباره گمنام و خاموش شد." خیر، جناب ولایتی، به یک باره گمنام و خاموش نشد. او سالها تلاش کرد و امثال یحیی و هادی دولت‌آبادی را به جانشینی انتخاب کرد و احمد روحی و آقاخان کرمانی را در کنار خود داشت تا که شاید با اکاذیبی که اینان منتشر می‌سازند بتواند حضرت بهاءالله را بدنام کند و برای خود وجهه‌ای کسب نماید. اندک اندک پیروانش از دور او پراکنده شدند و یحیی دولت‌آبادی هم پی به سخافت ادّعای او برد و او را کنار گذاشت. هادی دولت‌آبادی هم که برای حصول رضایت شیخ نجفی بر منبر صعود کرد و از حضرت باب و ازل تبرّی جست. امّا پیروان حضرت بهاءالله جان فدای او کردند و هنوز هم می‎کنند و هم‌اکنون هم بیش از سی نفر در زندانهای شما قرار دارند و حاضر نیستند دست از محبّت حضرت بهاءالله بردارند. فرموده‌اید، "امّا بهاء در عکّا از پای ننشست و به شیوهء سیّد باب مهملاتی نوشت که کتاب مقدّس بهائیان را تشکیل داد." جناب ولایتی، سیّد باب آنچه را که نوشت باعث شد بیش از بیست هزار نفر مشتاقانه جان در راهش بدهند. بیش از چهارصد نفر از علمای این مرز و بوم همان آثاری را که شما، در کمال بی‌انصافی، "مهملات" می‌نامید معجزه نامیدند. یحیی دارابی، عالم شهیر مورد اعتماد محمّدشاه، که با فخر و غرور به حضور حضرت باب رسید، با ملاحظهء تفسیر سورهء کوثر صادره از قلم حضرت باب، تمامی کبر و غرورش فرو ریخت و مؤمن جان بر کف شد. شما کجا توانید پی به عظمت این آثار ببرید؟ اصلاً بعید می‌دانم شما کلامی از آثار حضرت باب را خوانده باشید. سپس به حضرت بهاءالله پرداخته‌اید و آثار ایشان را "مهملات" خوانده‌اید. نگاهی به زیارت‌‎نامهء حضرت امام حسین بیندازید. این کلام حق را در کدامین یک از نوشته‌های قبل از آن می‌توانید مشاهده نمایید؟ آنچه را که شما "مهملات" می‌خوانید اینک راهنمای جهان درمانده شده که بتواند راهی برای حلّ مشکلاتش بیابد. آنچه را که شما "مهملات" می‌خوانید، چندین میلیون نفر را در سراسر جهان شیفتهء خود کرده است. آنچه را که شما "مهملات" می‌خوانید، حدّاقلّ سیصد هزار نفر را در همین اقلیم ایران جان بر کف در مقابل شما قرار داده است. آنچه را که شما "مهملات" می‌خوانید جاذب و جالب قلوب و افکار شده است. بگذارید داستانی را برایتان باز گویم. در شهمیرزاد عالمی بود معروف و مورد اعتماد جمیع مردم به نام ملاّ نصرالله شهمیرزادی. دو فرد بهائی، به نام جناب نیّر و جناب سینا، به دیدنش رفتند تا کلام حق را به او ابلاغ کنند. رسم چنان بود که وقتی فردی وارد اطاقی می‌شد که دیگران در آن نشسته‌اند، اگر کاغذی یا نوشتاری بر روی میز بود، ابتدا آن را می‌خواند و سپس به تکلّم می‎پرداخت. این دو وارد خانه شدند و به مهمان‌خانه هدایت شدند؛ نشستند و منتظر میزبان که وارد شود. نسخه‌ای از لوح مبارک حضرت بهاءالله خطاب به سلطان ایران را روی میز گذاشتند. ملاّ نصرالله وارد اطاق شد. ابتدا لوح را برداشت و با آن که نسبتاً مفصّل بود خواند و سپس آن را روی میز گذاشت و گفت، "این کلام حقّ است؛ هر کس که آن را نوشته از سوی حق آمده است." این مرد هم عالِم بود و هم منصف. او آن را "مهمل" نخواند. بلکه به مُنزل آن ایمان آورد و جانفشانی در راهش را پیشهء خود کرد. و امّا حضرت عبدالبهاء را هم بی‌نصیب نگذاشته‌اید و نوشته‌های ایشان را "نشانه‌ی ذهن فلج و کم‌مایگی" ایشان دانسته‌اید که "مایه‌ی بی‌آبرویی پیروانش" شده است. جناب ولایتی، آثار حضرت عبدالبهاء هم اینک در شرق و غرب مورد بررسی است و هدایات ایشان مورد استفاده جهت اصلاح عالم از این درماندگی و سرگردانی که در دامش گرفتار شده است. رسالهء مدنیّه را در دانشگاه‌‎ها مورد بررسی قرار می‌دهند و آن را راهنمایی جهت ترقّی هر کشور می‌دانند. شما از قافله عقب مانده‌اید و آنچه را که لایق و سزاوار خود شما است به حضرت عبدالبهاء‌ نسبت می‎دهید. زبان باز کردن و آنچه را که نالایق است بر آن جاری ساختن کاری آسان است امّا در شأن اهل علم و نفوس فرهیخته نیست. پیروان ایشان به آثار حضرت عبدالبهاء افتخار می‌کنند و، علیرغم ممانعت شما و امثال شما، به این و آن می‌دهند که بخوانند و بهره ببرند. اگر قرار بود "مایهء بی‌آبرویی پیروانش" باشد، در جایی پنهان می‌ساختند که احدی را چشم بر آن نیفتد. فرموده‎اید در زمان حضرت شوقی افندی برای اوّلین بار نام "ارض اقدس" و "مشرق‌الاذکار" از زبان ایشان به گوش رسید. ثابت کردید که مطالعه ندارید. این اصطلاحات از حضرت بهاءالله است و مشرق‌الاذکار از تأسیسات ایشان. نوشته‌اید حضرت شوقی افندی از "اختلاف دیرین مسلمانان و یهودیان" استفاده کردند. این اختلافات (اگر واقعاً وجود داشته باشد) مورد استفادهء شما و امثال شما است؛ والاّ حضرت بهاءالله، حضرت عبدالبهاء و حضرت ولیّ امرالله برای ایجاد وحدت عالم انسانی قیام کردند و یکی از اصول دیانت بهائی را "ترک تعصّبات دینی و نژادی و جنسی و وطنی" اعلام فرمودند. اگر کسی بخواهد از اختلافات دو قوم استفاده نماید، باید به آن دامن بزند نه آن که آنها را به وحدت فرا بخواند. زمانی که در ایران بین بهائیان مرسوم بود که اصطلاحاتی چون "بهائی کلیمی"، "بهائی مسلمان"، بهائی زردشتی" به کار ببرند که معلوم شود پیشینهء فرد بهائی چیست، حضرت عبدالبهاء صریحاً منع فرمودند و گفتند که بهائی بهائی است؛ این قبیل الفاظ ابداً جایز نیست. هم اکنون اگر به "ارض اقدس" (که اسمش تازه به گوش شما خورده) تشریف ببرید، ملاحظه خواهید کرد که راهنمای جهانگردان در حدائق بهائی کوه کرمل، بهائی، مسلمان و کلیمی هستند و همه برادروار در کنار هم به کار و خدمت مشغولند. اگر قرار بود از اختلافات یهودیان و مسلمانان استفاده شود، از هر امّتی استخدام نمی‌کردند. از آن گذشته، حکومت اسرائیل به علّت صداقت و امانت به بهائیان اعتماد دارد. فرموده‌اید اسرائیل "هر نیروی ضدّ اسلامی را مورد حمایت قرار می‌داد؛" اگر چنین بود اوّلین گروهی که باید از ارض اقدس رانده می‌شدند بهائیان بودند؛ چون تنها گروهی هستند که اسلام را قبول دارند و از حقانیت حضرت رسول اکرم حمایت می‌کنند. جالب است که در سراسر جهان یکی از معضلات و مشکلات بهائیان دقیقاً همین نکته است که چرا بر اسلام صحّه می‌گذارید و بعضی نفوس حتّی از بهائی شدن صرفاً به این دلیل منصرف شدند که باید به حقانیت اسلام نیز ایمان می‌آوردند. فرموده‎اید که سرمایه‌داران بهائی به سوی اسرائیل جلب شدند. جناب ولایتی، چرا بی‌اطّلاعی خود را به رخ می‌کشید؟ یعنی شما هنوز نمی‌دانید که بهائیان نمی‌توانند در اسرائیل سکونت اختیار کنند؟ یعنی نمی‌دانید آنها نمی‌توانند در اسرائیل به کسب و کار بپردازند؟ حدود چهارصد بهائی در اسرائیل هستند که در ابنیه و مراکز تحقیقی بهائی مشغول کارند و ابداً در این کشور سرمایه‌گذاری نکرده‌اند. از آن گذشته ساخت حدائق روی کوه کرمل در طول چندین سال با سنّار و سه شاهی من و امثال من و سایر بهائیان اطراف و اکناف دنیا امکانپذیر شد. اگر اسرائیل قرار بود چشمش به این چند قران ما باشد که کلاهش پس معرکه بود. شما مخاطبان خود را از چه سنخ و گروهی می‎دانید که اینچنین کودکانه سخن می‎گویید؟ نوشته‌اید تشکیل دولت اسرائیل مورد تأیید کامل بهائیان واقع شد و آن را تحقّق وعود دانستند. جناب ولایتی، این وعدهء قرآن است که قبل از وعدهء حضرت عبدالبهاء از ساحت حقّ جلّ جلاله عزّ نزول یافته است. یک نمونه از آن در سورهء اسرا (آیهء 103) نازل شده است: "و قلنا من بعدِهِ لبنی اسرائیل اسکنوا الارض فاذا جآء وعد الاخره جئنا بِکم لفیفاً." از آن گذشته قرآن کلیمیان را بر جمیع اقوام برتری داده است. (بقره 47): "یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی التی انعمت علیکم و انّی فضلتُکم علی العالمین." ( یا بنی اسرائیل به یاد بیاورید نعمتهای مرا که به شما بخشیدم و به درستیکه من برتری دادم شما را بر اهل جهان). فرموده‌اید اوّلین گام حضرت ولی امرالله ایجاد حسن رابطه با دولت اسرائیل بود. این وظیفهء جامعهء بهائی در تمامی کشورهای دنیا است. در ایران هم جامعهء‌ بهائی سعی فراوان نمود که این ارتباط را با جمهوری اسلامی برقرار سازد. علیرغم تمامی اعدامها،‌ زندان انداختن‌ها،‌ مصادره اموال‌ها، از دانشگاه اخراج کردن‌ها، اذیت و آزار کودکان دبستانی، تخریب قبرستانها و بسیاری از اعمال ناشایست دیگر، جامعهء بهائی جز اطاعت از حکومت عکس‌العملی نشان نداد و اگر تظلّم کرد به دستگاه‌ قضایی شکایت برد که تا کنون بی‎ثمر مانده است. فرموده‌اید صهیونیسم برای جامعهء بهائی تبرّعات جمع کرد؛ در اینجا نیز بی‌اطّلاعی خود را برملا ساخته‌اید. جامعهء بهائی، برای مخارج داخلی خود، از هیچ فرد غیربهائی کمک مالی قبول نمی‌کند. جمیع این مخارج با تبرّعات کریمانهء فرد فرد بهائیان، اعم از غنی و فقیر، زن و مرد، کوچک و بزرگ تأمین شده و می‎شود. فرموده‎اید صهیونیسم در مناطقی که اسلام بر آن تسلّط نداشت مانند ترکستان شوروی به تبلیغ بهائیت پرداخت. زهی حیرت از اینهمه تجاهل. اوّلاً زمانی که بهائیان در ترکستان بودند، اصلاً حکومت شوروی تشکیل نشده بود و زمانی که تشکیل شد پیروان جمیع ادیان را اخراج کرد یا به سیبری فرستاد که بهائیان نیز در امان نماندند و مشرق‌الاذکارشان مصادره شد. در زمان روسیه تزاری، عدّه‌ای از بهائیان در این خطّه اجتماع نمودند و خود به تبلیغ پرداختند. جالب آن که در همین شهر فردی به نام محمّدرضا را مسلمین ناجوانمردانه به قتل رساندند و چون حکومت روسیه در جهت احقاق حق برآمد و قاتلین را دستگیر و به اعدام محکوم کرد، بهائیان، بنا به درخواست خانوادهء قاتلین، به شفاعت پرداختند و مانع از اعدام قاتلین شدند. نمی‌دانم جناب ولایتی چرا اینگونه مطالب را بیان نمی‎فرمایند. فرموده‌اید بعد از تشکیل کنفرانس صهیونیسم در بال واقع در سوئیس، شرق‌شناسان یهودی به انتشار کتاب حضرت بهاءالله همّت گماشتند. همین شرق‌شناسان قرآن را نیز منتشر کردند و به زبانهای دیگر ترجمه نمودند؛ همین شرق‌شناسان بسیاری از کتب اسلامی را به زبانهای دیگر برگرداندند. نمی‌دانم چرا آنها صهیونیست نیستند و فقط بیچاره تومانسکی به علّت حرفه یا علاقهء خود کتاب حضرت بهاءالله را منتشر کرده باید محکوم گردد. جالب است که از میان آن همه مستشرقین و بزرگان جهان که زبان به مدح و ثنای طلعات مقدّسهء امر بهائی پرداخته‌اند، جناب ولایتی فقط نام یکی دو تن یهودی را یافته و مستمسک خود قرار داده‌اند. زهی انصاف که این روزها کیمیا شده است. جناب ولایتی، اگر بخواهم به تمام بیانات بی اساس شما یک به یک جواب دهم بیش از پیش کم‌مایگی سخنان شما برملا می‌گردد و این مختصر هم مثنوی هفتاد من کاغذ می‎شود. باشد که قدری به خود آیید و انصاف را پیشه سازید و از اینگونه سخن‎پراکنی‌ها که به قول معروف جز "عرض خود می‎بری و زحمت ما می‌داری" ثمری ندارد، دست بردارید و در طریق عدالت قدم بگذارید و توصیه نمایید که دست از اذیت و آزار بهائیان در کشور مقدّس ایران بردارند تا که شاید اندکی مورد عنایت خداوند واقع شوید. با سپاس از http://negahedigar1.blogfa.com/post-83.aspx