به یاد بوسه های آتشین مادر ، بر لبان سرد دخترش در پزشکی قانونی
شیراز غلغله بود شهر چهرۀ غریبی داشت . آن روز ها را هیچکس از یاد نخواهد برد. 28 خرداد ماه 1362 .... هیچ کس باور نمیکرد . درست دو روز پیش 6 مرد بهائی را به خاطر اعتقاد دینی متفاوتشان به حلقه های دار آویخته بودند . و امروز هم 10 بانوی با شهامت دیگر را . مادر زرین مقیمی وقتی که شنید دخترش را با 9 تن دیگر از شیر زنان فرهیخته به دار آویخته اند به همراه سایر مادران ، شتابان به سوی پزشکی قانونی شیراز رهسپار شد . اجساد را تحویل نمی دادند ، حتی اجازه دیدن آن ها را هم نمی دادند . درخواستهای جانگداز پی در پی مادر زرّین ، دل پاسدار مسؤول را به رحم آورد ، تا تنها ، به دو تن از آنان اجازه داد که خیلی سریع و کوتاه دختران بخون خفته خود را برای آخرین بار ببینند . مادر زرّین گفت : او را از روسری اش شناختم . سرش را در آغوش گرفتم ، جای خط طناب دار بر روی گردن بلورینش نقش بسته بود ، جانش سرد بود ، خنده ملیحی بر لب داشت ، او را بوسیدم . بوسه ای گرم آتشین برای خودم و بوسه ای دیگر از جانب همه مادرانی که نتوانستند بآنجا بیایند . صدای پاسدار بلند بلند بگوش میرسید : زود باشید ، مسئولیت دارد ، زود بروید ... شرح این دیدارِ آخرین را ، مادر زرّین ، برای آقای مقیمی پدر زرّین ، تعریف کرد و او هم با جانی گداخته این شعر را از زبان او برای زرّین شهید سرایید.
شهید راه حق
شهید راه حق ، جانت مبـــــــــارک روان و جان و ایمانـــــت مبــارکگل زرّین ، گل خونین ، گـل مــــــن بخون گل گون گلستانت مبــارک
بعهد خود وفا گـردی سرانجــــــام وفا بر عهد و پیمانــــــت مبــارک
بدادی نقد جـان ، در راه جـــانـــان نثار جان بجانانــــــــــت مبــارک
بقربان گاه عشق اندر غم دوسـت شتابان، سوی رضوانـت مبــارک
بزنــــدانِ جفا بــــــردی بسی رنـج شکیب و رنجِ زندانــــــت مبــارک
بدرد دوست درمان گشتی از جـان توانِ درد و درمــانـــــــت مبــارک
شدم هم راز و همگامــــت بزنــدان بیانِ راز پنـــــهانـــــــــت مبــارک
بلحن جان فزا خوانـــدی مناجـــات طنینِ صوت و الحــانـــت مبــارک
بعزّت زیستـــی مــادر بـــــــــدوران زمان وعصر و دورانـــــت مبــارک
تو سرشار از وفا بودی و عرفـــــان وفا و فهم و عرفانــــــت مبــارک
نهادی گام در بستــــــان دانـــــش بدانش عزم بستـانـــــت مبــارک
پس از ایثـــــــار بوسیـــدم لبـــانـت لبان ســردو خندانــــــت مبــارک
چه زیبا خفته بــودی با شهیـــــدان چو آنان حُســنِ پایانــت مبــارک
مقیم از جان و دل گوید که ای جان ره ایثــــــار و ایقانـــــــت مبــارک