این که تو که هستی اهمّیت دارد
داستان زیر را یافتم و آن را نیکو دیدم چه که آدمی را میگوید که در وجودش اهمیتی است که شاید به آسانی به آن ننگریسته باشیم. شاید این داستان به ما بگوید که به دیگران بگوییم و آنها نیز به دیگرانها بگویند که همه برای هم اهمّیت داریم. باشد شما را نیز این قصّهگونه خوش آید. جانتان خوش باد.
معلّم وارد کلاس شد؛ لبخندی بر لب داشت؛ گویی خبری جدید برای شاگردان دبیرستانیاش به همراه داشت. دفتر و دستک را روی میز گذاشت و نگاهی معنیدار به همه انداخت. شاگردان نیز نگاهی به یکدیگر انداختند؛ گویی آنها نیز متوجّه تغییری در نگاه معلّم شده بودند. موج انتظار به جانها چنگ انداخت. معلّم روی تخته نوشت، "این که تو که هستی اهمّیت دارد!" شاگردان دیگربار نگاهی پرسشگر به یکدیگر انداختند و سکوت پیشه کردند تا خود معلّم پرده از راز بردارد.
معلّم گفت، "هر یک از شما به نوعی در من اثر گذاشتید و امروز تصمیم گرفتم احترام عمیق خودم را به یکایک شما تقدیم کنم. نبوده است کسی در میان شما که در من تأثیری نداشته باشد." پس آنها را، یک به یک، پای تخته فرا خواند، تشکّری کرد و سپاسی گفت و سپس هر یک از آنها را سه نوار آبی داد که رویش نوشته شده بود: "این که من چه کسی هستم اهمّیت دارد!" پس آنها را گفت، "این سه نوار را به شما میدهم تا به هر کس که تصوّر میکنید برای شما اهمّیتی داشته بدهید و از او بخواهید که با دو نوار دیگر چنین کند. ببینیم که این زنجیره تا به کجا خواهد رفت. پس هفتهء دیگر به من بگویید که چه نتیجه گرفتهاید."
پسر جوانی از میان شاگردان، نزد مدیر اجرایی شرکتی رفت که در آن نزدیکی قرار داشت. مدیر مزبور به او در برنامهریزی کمک کرده بود. رفت تا از او تشکّر کند و احترامش را تقدیمش نماید. اوّلین نوار را بر سینهاش نصب کرد و از او خواست با دو نوار دیگر نیز همان کند که او کرد و به او گفت که این طرح تکریم است که در کلاس او شروع شده، به ابتکار معلّمشان. مدیر شادمان شد. پس دو نوار را برداشت و نزد مدیر کلّ شرکت رفت و از او به خاطر همه چیز تشکّر کرد و پرسید که آیا نوار را از او میپذیرد. مدیرکلّ شخصی بدخُلق بود و همیشه جبین در هم کشیده؛ لبخندی بر لبش نقش بست و نوار را پذیرفت و بر سینه نصب کرد. مدیر اجرایی نوار سوم را به او داد و از او خواست که همان کند که او کرد و به او گفت که این طرح تکریم است که در کلاس یکی از دوستانش شروع شده، به ابتکار معلّمشان. مدیرکلّ پذیرفت.
شبانگاه مدیرکلّ به منزل رفت و نزد پسر 14 سالهاش نشست. پسر سخت اندوهگین مینمود؛ دستش را زیر چانه زده و در دریای تفکّر فرو رفته بود. پدر نگاهی به او انداخت و سخن آغاز کرد که، "امروز رویدادی باورنکردنی در شرکت رخ داد؛ شخصی نواری بر سینهام نصب کرد و نواری دیگر به دستم داد؛ اوّلی سپاس از من و دیگری سپاس من از دیگری. در راه سخت در اندیشه بودم که نوار سوم را به سینهء چه کسی باید نصب کنم. دیدم چه کسی مهمتر از تو در زندگیام وجود دارد بعد از مادرت. روزهای من پرمشغله است و دردسر زیاد دارم؛ چون به منزل میآیم به تو توجّه زیادی ندارم مگر آن که سرکوفتت زنم که چرا نمرههایت پایین است یا که اطاقت به هم ریخته؛ این قصور من است که به تو توجّهی نداشتم. اینک میل یافتم که نزد تو بنشینم و بگویم که چقدر دوستت دارم و چقدر برایم مهمّی. تو پسر خیلی خوبی هستی."
پسرک با ناباوری سرش را بالا گرفت و در سیمای پدر نگریست تا به ژرفنای وجودش و افکارش پی بَرَد و بداند که آیا این سخنها را صادقانه میگوید یا که طعنی در آن نهفته است. صداقت را در چهرهء پدر دید که با محبّتی عمیق به هم آمیخته و لبخندی مهربار چاشنی آن شده بود. اشکش روان شده بود؛ پس زبان باز و سخن آغاز کرد که، "ای پدر امشب در اطاقم نشستم و نامهای نوشتم برای تو و مادر تا بگویم که چرا اینچنینم و نه آنچنان که شما میخواهید. پس آنگاه قصد داشتم جان خویش بگیرم و از این جهان بگریزم و به عالم پنهان پناه بَرَم. اصلاً گمان نمیبردم که اهمّیتی بدهید. نامه در اطاقم است امّا دیگر نیازی بدان نیست.
" پدر از پلّهها بالا رفت؛ وارد اطاق پسرش شد؛ نامهای دید پر سوز و گداز؛ از هر سطرش غم و رنج میبارید. دانست که پسرش درگیر چه مصیبتی بوده است. شب گذشت و نور بامدادی دمید. مدیرکلّ به شرکت رفت؛ بشّاش و خندان؛ دیگر عبوس نبود؛ سگرمههایش درهم نبود؛ فریادش بلند نبود؛ همه را با محبّت مینگریست. میخواست به همهء کارکنانش بگوید که همهء آنها برایش اهمّیت دارند؛ یکایک آنها مهمّند. و این را به عمل به آنها فهماند.
این که شما چه کسی هستید مهمّ است؛ بدانید که وجودتان نیز برای من مهمّ است والاّ این داستان را از برای شما نمیفرستادم. این نوار آبی را تقدیم شما میکنم تا بدانید که اهمّیت دارید. آن پسر دانشآموز و دوستانش درسی بزرگ آموختند که "این که شما که هستید اهمّیت دارد!" شما هیچ اجباری ندارید که این قصّه را برای کسی بفرستید؛ نه برای یک نفر یا دو نفر یا دویست نفر؛ ابداً. تا آنجا که به من مربوط است، میتوانید از صفحهء روزگار محوش سازید و سراغ پیام بعدی بروید و پست بعدی را بگشایید. امّا، اگر کسی را دارید که برای شما اهمّیت دارد، در زندگی شما تأثیر میگذارد، در دل شما جای دارد، شما را بگویم که این قصّه را برایش بفرستید و بگذارید تا بداند برایتان اهمّیت دارد.
هیچکس نمیداند تشویقی اندک و ناچیز چه تأثیری عظیم در وجود دیگران باقی میگذارد و چه تحوّلی به وجود میآورد. چه امیدها در دلها به وجود میآورد و چه محرومان را نوایی میبخشد؛ چه زندگیها را نجات دهد و چه ناکامیها را به کامیابی تبدیل نماید. پایان
اکنون ورقا دستهای خود را به سوی آسمان بلند میکند تا رنگ آن به رنگ آسمان آبی شود، تا مانند یک نوار آبی به وسعت آسمان شود ، آنگاه همه شما را در اغوش میکشد تا بدانید : همه شما برای ورقا مهم و عزیز هستید. صد جان ورقا فدای شما باد.
این داستان زیبا را یکی از دوستان خوب و دانشمند ورقا با یک نوار آبی برایم فرستاد. از او صمیمانه با همان دستان آبی تشکر میکنم.