محمود و اسماعیل دو برادر بودند که در شهر اصفهان به دنیا آمدند. این دو برادر از نسل پیامبر بودند و به همین جهت آن ها را سید محمود و سید اسماعیل صدا می زدند. محمود و اسماعیل تحصیلات مقدماتی داشتند ولی به علت هوش و ذکاوت بسیار زیاد و مطالعات فراوانی که داشتند از جمله مردمان فاضل حساب می شدند. قبل از آنکه به سن بیست سالگی برسند هر دو ازدواج کردند.مادر آن ها زنی بسیار مومن و صالح بود و همواره بچه ها را به خواندن دعا و نماز تشویق می کرد.
تمام اعضاء این خانواده در دین و ایمان پایبند و راسخ بودند.محمود و اسماعیل در جمیع شئون با هم موافق ،همفکر و هم سلیقه بودند .رفقای آن ها همه از شعرا و عرفا و انسان های عالم بودند. از جمله یکی از دوستانشان پسر جوانی بود که در نزدیکی خانه ی آن ها زندگی می کرد و در شعر گفتن استعداد فراوانی داشت.
آن جوان نعیم نام داشت و از پیروان دیانت بهایی بود. او با محمود و اسماعیل از کودکی دوست بود و بیشتر اوقات، این سه جوان به صحبت راجع به مسائل علمی ،ادبی و دینی مشغول بودند . هر دوی آن ها قبل از اینکه به دیانت بهایی ایمان بیاورند ،گرفتار زندان شدند. علت گرفتاریشان آن بود که منزل آن ها محل رفت و آمد عرفا و شعرا بود. یکی از دوستان آن ها در ضرابخانه کار می کرد .محمود و اسماعیل که می خواستند یکی از وسائلی را که با آن سکه درست می کنند ببینند ،از دوستشان خواستند که یکی از وسایلی را که از ان ها استفاده نمی کند را برایشان بیاورد. دوست آن ها بعد از انکه وسیله رابرای این دو برادر آورد،آن را در آشپزخانه جا گذاشت .آشپزی که در خانه ی آن ها کار می کرد آن وسیله را دید و با خود فکر کرد که اگر آن را به دست شاهزاده برساند ،یک کار خوب در قصر شاه به دست می آوردو با این کار باعث شد که محمود و اسماعیل به زندان بیافتند. بعد از آنکه چند روز اسیر بودند ،یکی از افراد شاهزاده که مردی با اخلاق و با ایمان بود برای بازجویی پیش آنها آمد و از محمود و اسماعیل خواست تا جریان واقعی را برای او تعریف کند. بعد از آنکه آن ها جریان را بازگو کردند، بازجو نزد شاهزاده رفت و گفت که به نظر نمی آید آن ها دروغ بگویند و اینطور که معلوم است از مردمان صادق و با انصاف هستند و بالاخره این دو برادر، بعد از 55 روز آزاد شدند. پس از آزادی از زندان، محمود و اسماعیل دوباره به صحبت راجع به مسائل علمی و دینی خود با جناب نعیم ادامه دادند. روزی به این نتیجه رسیدند که در بین دین های موجود یکی از آن ها باید بر حق باشد، به همین دلیل بود که راجع به ادیان مختلف به تحقیق پرداختند. شب و روز به دعا مشغول بودند تا بتوانند حقیقت را بیابند. سرانجام از طریق دوست خود یعنی جناب نعیم ،با دیانت بهایی آشنا شدند. آن شخص برای آن ها آیات و الواح الهی را تلاوت نمود و در مورد دیانت بهایی با آن ها صحبت کرد،تا آنکه بعد از چند جلسه، محمود و اسماعیل به دیانت بهایی ایمان آوردند.
بعد از ایمان ، محمود ملقب به نیر و اسماعیل ملقب به سینا شد. در شهر اصفهان دو نفر از عالمان دین زندگی می کردند که اهالی این شهر را به اوهام و خرافات دعوت می کردندو مخالف حق و حقیقت سخن می گفتند و زمانی که فهمیدند نیر و سینا به دیانت بهایی روی آوردند یکی از افراد را مامور کردند تا مدرکی پیدا کند تا که نشان دهد آن دو نفر بهایی شدند .آن مأمور نیز به دنبال آن ها رفت و در خانه ی آن ها کتاب ایقان را پیدا و برای یکی از آن علما برد ،فرد عالم نیز بر بالای منبر فریاد زد که این کتاب برای بابی ها و بهایی ها است و دستور داد تا نیر و سینا را دستگیر کنند.آن ها از شب تا صبح این دو برادر و هم دینان آن ها را شکنجه کردند تا حکم قتل ان ها از جانب علما صادر شد. فرمانده ی شهر که مسئول نگاه داری نیر و سینا بود به دیدن آن ها رفت ،او از قبل با آن ها آشنایی داشت و آن ها را بسیار دوست می داشت. وقتی رنج و سختی آن ها دید به آن ها پیشنهاد کرد که شرح حال و وضع خود را برای شاهزاده بنویسند. وقتی نامه به دست شاهزاده رسید با پیش زمینه ی ذهنی که از آن ها داشت فرمان آزادی آن ها را داد.نیر و سینا از مرگ نجات یافتند و بیش از پیش بر اعتقاد خود راسخ و محکم شدند. در هر حال به واسطه ی ایمانشان، همواره مورد آزار و اذیت هموطنانشان بودند. در یکی از موارد ،عده ای از مردم متعصب ،به پسر جناب سینا که از کوچه ای می گذشت حمله کردند و لباس زیبا و گران قیمت او را پاره کردند .او وقتی به خانه رسید جریان را برای پدرش گفت.جناب سینا متوجه شد که خود و خانواده ایشان در خطر هستند، بنا بر این تصمیم گرفتند از شهر بروند.همسر ایشان و جناب نیر قبول نکردند ،به همین دلیل جناب سینا به همراه پسرش از خانه خارج شدند.هنگام شب عده ی زیادی از مردم به خانه ی جناب نیر حمله ور شدند و با سنگ به در خانه زدند . همسر جناب نیر با کلنگ سوراخی در دیوار ایجاد کرد و جناب نیر از طریق این سوراخ به خانه ی همسایه شان فرار کرد. همسر ایشان به پشت بام رفت و گفت به خداوند قسم که کسی که شما به دنبال او هستید ،اینجا نیست. مردم پس از آنکه از پافشاری خسته شدند، محل را ترک کردند. جناب نیر هم شبانه از شهر فرار کردند و به یک ده رفتند.
این دو برادر ،تصمیم گرفتند امور خانه و خانواده را به خدا واگذارند و تمام عمر خود را صرف ابلاغ دیانت بهایی نمایند. به همین جهت وسایل خود را جمع کردند و به سفر به نقاط مختلف ایران رفتند. جناب نیر پس از مدتی به دلیل خدمات زیاد به شدت بیمار شدند و پس از مدتی کوتاهی که از بیماری ایشان می گذشت به عالم ملکوت صعود کردند. جناب سینا به تنهایی به سفر های خود ادامه دادند و در هر شهری که وارد می شدند ،دیانت بهایی را به عده ی زیادی معرفی می کردند. به همین دلیل باز هم مورد آزار و اذیت سایرین قرار می گرفتند. کد خدای یکی از شهر ها که مجذوب نورانیت جناب سینا شده بود ،از او پرسید :" به چه دلیل مرد م تورا اذیت می کنند ؟" جناب سینا که از شدت خستگی قادر به سخن گفتن نبودند،کتابی به کد خدا دادند و از ایشان خواستند آن را به دقت مطالعه کنند .کد خدا پس از مطالعه مجذوب گردید و به امر بهایی مومن شد و پس از آن ترتیب خارج شدن جناب سینا از شهر را دادند .
جناب سینا چهره ی بسیار نورانی داشت. این نورانیت به اندازه ای بود که هر شخصی که به چهره ی ایشان نگاه می کرد متوجه تاثیر دیانت بهایی بر افراد می شد.
جناب سینا تا آخرین لحظه ی حیات به خدمت مشغول بود. و تا آخرین نفس به تبلیغ دیانت بهایی پرداخت.
با تشکر از دوست خوب ورقا