خواب عجیب
شفیقه فتحاعظم
از شیرینترین خاطراتم یکی هم اقامت ما در نوجوانی در شهسوار و داستانهای
دلپذیری است که سالها پیش در آنجا از یک بهائی ارمنینژاد شنیدم.
سالهای بعد از جنگ جهانی دوم بود و خانوادهء ما برای شرکت در نقشهء 45 ماههء
بهائیان ایران به شهسوار مهاجرت کرده بود. در این نقطهء مهاجرتی با چند خانوادهء
دیگر بهائی آشنا شدیم و اغلب شبها دور هم جمع بودیم. اگر مبتدی بین ما نبود،
بزرگترها از خاطرات خود و یا طرز ایمان خویش تعریف میکردند و برای ما که آن موقع
نوجوانی بودیم، این داستانها بسیار دلکش و زیبا بود.
از جمله بهائیان شهسوار جناب باروئیر ماسیمیان بود که با همسر خود قدسیه خانم (جلیل) و فرزند دو سه ساله و بسیار شیرینشان به نام مارتا به جمع ما لطف و زیبایی خاصّی میبخشیدند مخصوصاً وقتی که جناب ماسیمیان با آن لهجهء زیبا شرح تصدیق خود را بیان میکرد و یا از سرگذشت زندگانی خود میگفت. از جمله خاطرات ایشان که به تقاضای ما بارها و بارها بیان کرد، یکی هم داستان زیر است که هنوز پس از سالها در خاطرم نقش بسته و حالا از زبان او برای خوانندگان عزیز نقل میکنم. میگفت:
سالها پیش که تازه بهائی شده بودم، به خاطر دانستن زبان انگلیسی مرا در سفارت امریکا استخدام کردند و کارم رانندگی بود. روزهای تعطیل معمولاً جمعی از بلندپایگان سفارت با بار و بنه و غذا عازم شکار میشدند و غروب به شهر بر میگشتند. طبعاً من آنها را به مناطقی که میخواستند میبردم. امّا آنچنان مجذوب آیات و کلمات امری بودم که همیشه یک جلد کتاب امری در ماشین داشتم و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده مینمودم.
یک روز جمعه، مثل معمول به طرف جادّهء چالوس رفتیم. در آن زمان در آن منطقه راه و تونل میساختند و در جایی از جادّه، تعداد زیادی کارگر و عمله مشغول بودند. یکی از کسانی که با منطقه آشنا بود گفت همین جا توقّف کنیم زیرا در ارتفاعات بالا شکار فراوان است. من ماشین را در کناری متوقّف ساختم و شکارچیان با تفنگ و کولهبار آمادهء رفتند شدند. در این میان چشمم به مردی ژندهپوش و فقیر، که گمان میرفت از کارگران راه باشد، افتاد که در ارتفاعی روی تلّی از خاک نشسته بود و با دیدن ماشین از جای خود برخاست و به ما خیره شد.
همراهان به من گفتند بیا برویم. امّا من که تشنهء خواندن کتاب امری بودم عذر خواستم و گفتم من در ماشین مطالعه میکنم، زیرا به این مرد که ما را میپاید مشکوکم و میترسم دستبردی به ماشین ما بزند.
پس از رفتن شکارچیان، مشغول مطالعهء کتاب شدم. امّا زیر چشم مرد فقیر را میپاییدم. وقتی مرد دور شدن همراهان مرا دید، به آهستگی از بالای تپّه پایین آمد و با کمال حیرت دیدم که به طرف ماشین من میآمد. من پشت رل نشسته بودم و شیشهء اتومبیل را به خاطر گرما پایین کشیده بودم. اوّل به روی خود نیاوردم و به خواندن کتاب پرداختم. امّا حواسم جمع نبود و باز زیر چشمی او را نگاه میکردم. تا آن که ناگهان دیدم کنار پنجرهء ماشین، نزدیک من ایستاده است. ابتدا با قیافهء عبوس به او نگاه کردم، بلکه راهش را بکشد و برود. امّا وی بدون توجّه به نگاه من پرسید، "آقا، این چه کتابی است که میخوانی؟" دیگر کاسهء صبرم لبریز شد و با تندی و پرخاش به او گفتم، "به تو چه که من چه کتابی میخوانم؟ گیرم من اسم کتاب را به تو بگویم، آخر تو چه میفهمی؟ این کتاب ایقان است."
هنوز حرفم تمام نشده بود که مرد با صدای بلند گفت، "الله ابهی. شما باید بهائی باشی؛" و بعد ادامه داد، "من کارگر راهسازی هستم. چهار ماه است از دهکده و اهل و دیارم دورم و برای دیدن یک بهائی و شنیدن یک مناجات دلم بی نهایت تنگ است. دیشب در همین افکار به خواب رفتم، در خواب حضرت عبدالبهاء را زیارت کردم. فرمودند فردا صبح برو بالای فلان تپّه، ما به دیدن تو خواهیم آمد. امروز که جمعه است و من کاری ندارم، از صبح سحر روی این تپّه نشستهام و چشم انتظارم. ماشین شما که اینجا نگه داشت، امیدوار شدم. کم کم آمدم جلو بلکه تعبیر خوابم را ببینم."
از شنیدن این داستان نفهمیدم خودم را چگونه از ماشین بیرون انداختم. پریدم و او را محکم در بغل گرفتم. همدیگر را بوسیدیم و هر دو مثل ابر بهار اشک میریختیم. اشک شوق و خوشحالی. گفتم بیا بنشینیم؛ من از اخبار و بشارات امری برایت بگویم. ناهار مختصری داشتم؛ سفره را پهن کردم، ترموس چای و ساندویچ رادر میان گذاردم. مناجات خواندیم و همانجا ضیافت گرفتیم و به گفتگو پرداختیم. دیگر نفهمیدم زمان چگونه گذشت. غروب همراهانم رسیدند و با تعجّب نگاهی به من انداختند. گفتند این همان کسی است که به او مشکوک بودی؛ چه شد که اینطور برادروار با هم سر یک سفره نشستهاید؟"
--------------------------
با آن که سالها از زمان آن داستان گذشته بود، هر وقت جناب ماسیمیان آن را به خواهش ما بازگو میکرد، سیل اشک از دیدگانش روان میشد. من نیز هرگاه به یاد آن داستان میافتم، قیافهء روحانی او را پیش چشم دارم. چه بسا که آن ارواح پاک پس از زحمات این عالم خاک به سیر روحانی در عالم بقا مشغولند و از جام لقا سرمست. روحشان شاد باد.
مأخذ: پیام بهائی، شمارهء 186