30/7/1387
تورج امینی
تأملی کوتاه بر مقاله ای مندرج در روزنامه کیهان - 2
این از داستان روشنفکری ایرانی. اما حالا ببینیم که داعیه یک دین وحیانی چیست و این دو چقدر می توانند با هم نسبت پیدا کنند؟ دین ، خود را ضامن سعادت دنیوی و اخروی بشر می داند. پیامبران الهی مردمان را به خویش می خوانند و برای آنان "روش زندگی" تعیین می کنند و هر کس که بر خلاف چنان روشی زندگی نمود ، ایشان را مغبون می نامند و در آن جهان ، مخالفان خود را دچار یوم الحسرة می نمایند. دین فیاض است و تمامی مردمان از فقیر و غنی ، عاقل و جاهل ، پادشاه و رعیت ، دانشمند و بی سواد و .... باید مستفیض از افاضات دین گردند و استثنایی در بین آحاد یک جامعه دینی نیست. پیامبر مراد است و همه مرید. در فرهنگ دینی ، محاجه با پیامبران معنا ندارد ، آنان هر چه گفته اند درست است و هر چه کرده اند ، درست. ملاک و معیار صحت و حقیقت ، در زمان زندگی پیامبران ، نفس خودشان و پس از صعودشان به عالم بقا ، کلامی است که آنان از قول خداوند آورده و در اختیار مردمان گذاشته اند.
در این میان ، درست کردن اصطلاح "روشنفکر دینی" طرفه حکایتی است! آن چه تا به حال اتفاق افتاده ، این بوده که گروهی ، به خاطر نقائصی که در اداره امور دین خود مشاهده نموده اند ، علیه رهبران دینی خروج کرده اند و به حساب خودشان دست به اصلاحات زده اند. در هر دین می توان ادعا کرد که باید جریان اصلاح دینی به وجود آید ، اما یقینا متولیان این جریان ، روشنفکر نمی توانند باشند ، بلکه تنها اصلاح طلب دینی اند. لوتر روشنفکر نبود ، بلکه اصلاح طلب دینی بود. در اثر اصلاحات او عصر روشنگری پا به عرصه وجود گذاشت و طبعا بر اثر انفاس او کسانی به وجود آمدند که روشنفکر شدند و روشنفکران کسانی بودند که گفتند: اگر از پاپ می توان تقدس زدایی کرد ، از حضرت مسیح و کتاب مقدس نیز همچنین. کار را به جایی رساندند که گفتند چیزی به نام حقیقت و مقدس وجود ندارد! روشنفکری یعنی همین.اما تکلیف مردمان به عنوان ناظر این جریانات چیست؟ تکلیف این است که هر کسی می تواند یا دل خود را به روش پیامبران بسپارد و بگوید که دین راه سعادت است و یکی از ادیان را برای روش زندگی خود و اصلاح جامعه برگزیند ، یا این که روش روشنفکری را انتخاب کند و بگوید که بر عقل بشری تکیه می نماید ؛ اما کسی نمی تواند هم خدا را بخواهد و هم خرما را. روشنفکر دینی اصطلاحی بی معنی است که متأسفانه در زبان فارسی و متأسفانه تر توسط بسیاری از دانش آموختگان ایرانی هر روز به کار می رود و برای بسیاری از مردمان وجاهت و نام آورده است. حالا اگر کسانی به دیگران می گویند روشنفکر دینی و آنها خوششان می آید ، بحثی نیست ؛ اما کسانی که خود را روشنفکر دینی می انگارند ، در واقع به صراحت اعلام می دارند که نه دین را فهمیده اند و نه روشنفکری را. این اشخاص به موضوع مهمی توجه نفرموده اند و آن این که مدلول نخست سخن آنان این است: "دینی که من تا دیروز به آن معتقد بودم و حتی احکام جزیی آن را عمل می کردم ، امروز دانسته ام که از دست رفته است و کارایی ندارد ؛ اصالت برای من دیگر رفتار و گفتار پیامبرم نیست ، بلکه مثلا دموکراسی است و اینک من تلاش می کنم تا با هوش و دانش خود ، به دین ناتوانم فیض برسانم ، آن را با دموکراسی تطابق دهم و آیینم را حیات دوباره ببخشم!".
یعنی روشنفکران دینی به پروسه ای دامن می زنند که کاملا بر عکس آن چیزی است که از ظهور ادیان مستفاد می شود. دین ظاهر می شود که مردمان را به سعادت رهنمون گردد و روشنفکران دینی می گویند ما دین را احیا می نماییم و به سوی سعادت می بریم! عجبت تر آن که این پروسه چندین سال است که برای عده ای مناط افتخار هم شده است! به عبارت دیگر ، کسانی که در ایران به عنوان روشنفکر دینی خود را معرفی می نمایند ، خلاصه حرفشان این است که ما پیرو حضرت محمد و مسلمان هستیم ، ولی چه کنیم که بیشتر از آن حضرت و ائمه اطهار می فهمیم! ، زیرا آن حضرت در فلان جا و فلان جا و فلان جا حرف های اشتباهی زده و یا چیزهایی گفته که دیگر به درد ما نمی خورد و ما آمده ایم که این اشتباهات و نارسایی ها را با عقل خودمان برطرف کنیم و مردمان را از این سرگشتگی ها نجات بدهیم!! البته به اعتقاد من چنین اشخاصی به هیچ وجه نمی توانند ادعا کنند که مسلمان اند و اگر چنین می کنند ، به خود و دیگران دروغ می گویند. متولی دین ، در نظر هر متدینی ، خداوند است کما این که خود فرموده است: نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. اگر خداوند از دین خود حفاظت می کند ، مدعیان روشنفکری را چه رسد به این که احیاگر دین بشوند؟
حتی می توانم بگویم وقتی کسانی در صدد توجیه برمی آیند تا قوانین اسلامی را به زور با قوانین ، علم و فرهنگ غربی مطابقت بدهند ( از مستشارالدوله گرفته تا آقای بازرگان ) و معمولا نام این کار را تطابق دین و علم! می نهند ، مفهوم حرفشان این است که اصل الاصول ، علم غربی است و علم غربی درست ترین است و ما باید تلاش کنیم تا نشان بدهیم که مباینتی بین این دو نیست. در حالی که یک معتقد به دین که راه سعادت دنیوی و اخروی را پیروی از سخن پیامبر خود می داند ، چگونه می تواند اصل را علم غربی قرار دهد؟ بالاخره راه سعادت کدام است؟ مگر خداوند قرار است در روز داوری بر اساس آرای دکارت ، کانت و هگل مردمان را بسنجد که اصلاح طلبان ایرانی آن چنان در صدد هستند تا اسلام را با دست آوردهای علم و فلسفه غربی تطابق بدهند؟
نکته ای دیگر را نیز باید تشریح کنم. به اعتقاد من ، ظهور هر دین ، یک اتفاق روشنگرانه است. کاری که صاحبان ادیان می کنند ، مشابهت دارد با آن چه که در پروسه روشنفکری اتفاق می افتد. جامعه ای دچار اشکال است ، شخصی به نام پیامبر به پا می خیزد و برای اصلاح کاستی ها قیام می کند و طرحی نو درمی افکند و نام آن را دین می گذارد. منتها صاحبان ادیان مدعی هستند که احکام مناسب حال و زمان را از یک منبع متافیزیکی و از طریق وحی دریافت می کنند و از خودشان چیزی نمی گویند. تمام پیامبران این مطلب را به نحوی در سخنان خود گفته اند که امی هستند و از علوم رسمی زمانه بهره ای ندارند. ارتباط با متافیزیک لزوم ذاتی اندیشه دینی است و به هیچ وجه نمی توان آن را از تفکر دینی حذف نمود.
به عنوان مثال نقص های جامعه بنی اسراییل با توجه به آگاهی حضرت موسی از آن نقص ها و ارایه پیشنهادات مناسب و عمل کردن آن حضرت بر اساس آن احکام و پیشنهادات ، باعث شد تا جامعه برده شده بنی اسراییل از آن حال و احوال خفت بار ، به فضایی بهتر و مناسب تر سوق داده شود. احکام ساده ای که حضرتش به قوم بنی اسراییل به عنوان حکم دینی صادر نمود ، اگر امروزه عادی است و اغلب مردمان صحت آن را پذیرفته اند ( گر چه شاید هنوز عمل نکنند ) ، در آن زمان اهمیت به سزایی داشت. مثلا احترام گذاشتن به همسایه به عنوان یکی از ده فرمان مهم مندرج در تورات و در کنار احکام حرمت زنا و دزدی ، نشان از آن دارد که در آن زمان چنین موضوعی مورد بحث و مناقشه بوده است.
در واقع حضرت موسی با احکام دهگانه در صدد برآمد تا روابط ناسالم مردمان زمان خود را بهبود بخشد و این اتفاق را در حوزه دین انجام داد و فرمود که به فرمان خداوند این کار را کرده است. همین پروسه در آیین های زرتشتی ، مسیحیت ، اسلام و بهایی رخ داده است. فی الواقع می توان گفت که پیامبران در گفته ها و عملکردهای خود ، در مقام اصلاحگر اجتماعی ظاهر شده اند. آنها جوامع خود را دچار نقص و روند اضمحلالی دیده اند و به پا خاسته اند تا به وسیله احکام جدید صلح ، آرامش و پیشرفت را برای مردمان هدیه بیاورند. اما به هیچ وجه ما نمی توانیم در حوزه دینی که آورده اند ، قایل به داشتن روشنفکر بشویم ، چون پس از پیامبر ، همه فرمانبردار و مریدند ؛ مگر جایی که خود پیامبران اجازه حرکت شخصی به پیروانشان داده باشند.
انقلاب اجتماعی برای تغییر دین ، توسط پیروان همان دین ، نشانه ای است برای آن که گروهی معتقدند کارآیی اجتماعی دین مزبور از دست رفته است. بنابراین روشنفکران مسلمان ایرانی در چنبره تناقض بزرگی گرفتار آمده اند. ایشان با منطق ذهنی و دینی خود نمی توانند به این سؤال جواب بدهند که اگر با رفرم و اصلاح مذهبی می شد مشکلات دامنگیر جامعه را رفع کرد ، چه لزومی بود که پس از حضرت موسی ، حضرت عیسی ظاهر شود و پس از حضرت عیسی ، حضرت محمد بیاید؟ مگر دانشمندان و رفرمیست های یهودی و مسیحی در تاریخ کم بودند؟ و مگر نتایج این رفرم ها به نظر خودشان چشمگیر نبوده است؟ خدا یک دین را می فرستاد و پس از آن کار را به دست روشنفکران و اصلاح طلبان می سپرد!
مسلمانانی که دست به اصلاح طلبی یا روشنفکری می زنند ، می گویند اسلام آخرین دین الهی است ، بنابراین دیگر قرار نیست دینی ظاهر شود و چون برخی از احکام اسلامی با زمانه جور درنمی آید ، ما مبعوث شده ایم که دست به تغییر و تحول بزنیم ، به سوی تعاملات دنیای غرب غش نماییم و تجربه نبوی را بسط بدهیم و به تعبیری برخی از مردمان را پیغمبر کنیم! حالا چه کسی باید میزان به دست بگیرد و صحت و سقم انبیای بسط داده شده در عالم اسلامی را بسنجد و بر سخن آنان مهر تأیید یا رد بگذارد ، خودش جای حرف بسیار دارد!
باید دقت کنیم که سخن این گونه اشخاص در باره آخرین دین بودن اسلام ، اولا بعد از این موضوع مطرح می شود که چون ادیان دیگر جوابگوی احتیاجات زمانه نبودند ، اسلام به وجود آمد و پر واضح است که این دلیل پارادکسیکال است. ثانیا این ادعا ، ادعایی تازه نیست. در ساز و کارهای دینی ، پیروان ادیان بودایی ، زرتشتی ، موسوی و مسیحی نیز چنین ادعایی دارند و می گویند که دینشان آخرین دین است و موعودشان برای بسط دادن همان دین ظاهر خواهد شد.
در این میان تنها بهاییان اند که می گویند حضرت بهاءالله آخرین پیامبر نیست و بعد از دین بهایی ، پیامبران زیادی خواهند آمد تا به اقتضای زمان برای مردمان قوانین لازم را وضع نمایند. بهاییان معتقدند که تعیین قوانین اجتماعی صحیح احتیاج به علم کلی الهی دارد و این امر از حوزه توانایی عقل بشر خارج است و اگر غربیان چنین کرده اند و شرقیان به دنبال چنین کردنی هستند ، عاقبت وخیمی دامنگیر آنان خواهد شد. بهاییان معتقدند حضرت بهاءالله راه صلح و نجات را نشان داده ، ساز و کار آن را چیده ، لوازمش را نیز در اختیار نهاده و نه تنها این کار را برای ایرانیان ، که برای همه بشر کرده است. منتها حضرت بهاءالله این کار را در حوزه دینی و به عنوان یک پیامبر انجام داده است و نه در حوزه روشنفکری و به عنوان یک روشنفکر. راه آیین بهایی یک راه دینی است ، همانند تمام ادیان پیشین.
این که حضرت بهاءالله اصلا پیامبر بوده اند و یا نبوده اند ، بحثی است که به خاطر احترام به مخالفان ، حتما باید در این پروسه بدان بها داد و راجع به آن صحبت کرد ، اما از این موضوع نمی توان گذر کرد که روشمندی آیین بهایی یک روشمندی دینی با تمام حساب و کتاب هایی است که از مؤلفه های اصلی یک دین است. منتها در آیین بهایی چون موضوع تقلید نهی شده است ، طبعا "آزاد اندیشی" در دین بهایی بیش از دیگر ادیان است ، اما این نیز بدان معنا نیست که هر بهایی هر گونه که خودش خواست ، حرکت و عمل نماید. چهارچوبه های دینی در آیین بهایی مشخص و معین شده و تخطی از آنها به معنی بهایی نبودن است.
اینک می توانم بگویم که آقای نائینی اصلا مقالات مرا درست نخوانده اند و گمان فرموده اند که من تلاش می نمایم شکاف بین چیزی که به نام روشنفکری ایرانی مشهور شده و آیین بهایی را از میان بردارم ، یا آن شکاف را کوچک کنم و یا هر کار دیگر! به هیچ وجه خیال ایشان درست نیست ، زیرا من به عنوان معتقد و متدین به آیین بهایی ، تقدسی برای ماجرای روشنفکری ( چه غربی و چه شرقی آن! ) قائل نیستم که بخواهم اهمیتی فوق العاده برای آن در نظر بگیرم و آن را با آیینی که مقدس می دانم ، مرتبط سازم. طبعا در جریان روشنفکری حرف های خوب و نتایج مثبت نیز رخ داده است و من خوب و بد این گفته ها و اعمال و نتایج را با معیارهایی که حضرت بهاءالله در اختیار من گذاشته است ، می سنجم. ملاک من گفته های حضرت بهاءالله است ، نه فرهنگ غربی یا روشنفکری.
اشتباه دیگر آقای نائینی این است که فرموده اند من قرائت جدید از آیین بهایی به دست می دهم! آیا ایشان می توانند قرائت های پیشین از آیین بهایی توسط دیگر بهاییان را بیان دارند و آن وقت تفاوت های آن را با قرائت من به تفصیل نشان دهند؟! اشتباه دیگر ایشان این است که گمان می کنند من یا مورخان دیگر بهایی سعی داریم برای خودمان در انقلاب مشروطیت نیم بند ایرانی سهمی درست کنیم. اگر دیگران این کار را می کنند ، من چنین تلاشی انجام نمی دهم ، زیرا معتقدم انقلاب مشروطیت در عمل ، به دلیل حذف و بایکوت بهاییان به انحراف کشیده شد. این اشتباه آقای نائینی نیز به این دلیل رخ داده که ایشان مقالات مرا درست نخوانده اند. تاریخی که من می نویسم ، بیشتر نقاط پنهان نگاه داشته شده و یا انحراف داده شده تاریخ تحولات اجتماعی ایران است. تاریخی که آیین بهایی را کاملا عامدانه و آگاهانه از آن حذف نموده اند و بیان ظرایف این کار احتیاج به زمان و فرصت کافی دارد.
نکته ای که من در مقالاتم می نویسم و شاید هنوز گوشه هایی از آن را بیان نکرده ام ، این است که در ایران ، راه تغییر و تحول اجتماعی پس از ظهور حضرت باب و حضرت بهاءالله باز شده است. در این مسیری که تغییرات بسیاری رخ داده ، عده زیادی نیز چهره نموده اند. 90 درصد افرادی که در این لیست در دوره قاجار اهمیت به سزا دارند ، نسبت مستقیم با آیین های بابی و بهایی پیدا می کنند. این بدان معنا است که آنان لزوم تغییر را از این آیین ها آموخته اند و یا آن که تنها می توانسته اند حرف هایشان را به اینان بزنند ، اما این بدان معنا نیست که تمام آن تغییرها لزوما مطابق با حقیقت یا درست بوده است. مشکل تمام افراد روشنفکر یا اصلاح طلب ایرانی این است که تئوری های ساختاری ندارند و آن چه که پیشنهاد کرده و یا بدان عمل نموده اند ، غلط از آب درآمده است. در این میان ازلیان که راه سیاست را پیش گرفتند و اسلام نمایی کردند ، توانستند در لایه های اجتماع شیعی داخل شوند و بدین طریق اعمال نفوذ نمایند و اندیشه ها و سیاه نمایی هایشان را به فرهنگ و تاریخ ایران تسری دهند. این امر یکی از مهم ترین مشکلات ماجرای روشنفکری یا اصلاح طلب در ایران است.
یکی از این اعمال که اتفاقا دامن آقای نائینی را گرفته ، نحوه نگاه ایشان به موضوع روشنفکری است. به عنوان مثال سید جمال الدین اسدآبادی را ازلی ها در تاریخ ایران بزرگ کردند و مرتب ذکر او را نمودند تا دهن به دهن جا افتاد. متخصص این کار محیط طباطبایی بود که خود به آیین ازلی می زیست. شرحی از احوال محیط طباطبایی را قبلا نوشته ام و اینک تأکید و اضافه می کنم محیط طباطبایی که اصالتا اهل روستای گزلا از محال زواره اردستان بود ، پدرانش به آیین بابی و ازلی می زیستند و خودش تا جوانی حتی در جلسات بهایی شرکت می کرد. یکی از بهاییان اردستانی برای من تعریف نمود که او در جلسه ای با یکی از بهاییان سر موضوع بی اهمیتی دعوا کرد و تاب نیاورد و رفت که رفت که برای همیشه همانند آباء خویش به خیال خود با آیین بهایی مخالفت کند. این شخص بهایی برای این که من به صحت گفته هایش اعتماد کنم ، گفت: محیط طباطبایی از منسوبین من است! و منظورش این بود که من فامیل خودم را خوب می شناسم.
حالا یک ازلی به نام محیط طباطبایی چرا باید از سید جمال الدین اسدآبادی طرفداری کند و مانند آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی کاسه داغ تر از آش برای اسلام بشود و پرچم اتحاد اسلام را برافرازد؟! جوابش را به اجمال در مطاوی مقالاتم آورده ام و بهتر است که آقای نائینی نسبت به آن چه که اظهار نظر می فرمایند ، مطالعات دقیق تری انجام دهند و خود را دچار تناقض و سرگشتگی نفرمایند و اگر یکی دو کتاب از مرحوم فریدون آدمیت یا دیگران خوانده اند ، گمان نکنند که به اسرار تاریخ معاصر پی برده اند. آدمیت در تاریخ اندیشه نویسی این مرز و بوم راه مورخان ایرانی را زده و همه را به وادی استیصال برده و سرگشته کرده است ، همان طور که محیط طباطبایی و بسیاری دیگر کرده و می کنند.
این را به خوبی می دانم که فهم و قبول حرف های من سخت است ، زیرا مخالف 100 سال تاریخ نویسی رسمی و متعارف است. سؤال این است که این رسمیت را چه کسانی به این تاریخ بخشیده اند؟!