خاطرات

سوآلات کودکانه

شركت بریتیش تله كام یا همان BT لیستی از کودکانه ترین سوالاتی را كه كاربران كامپیوتری یا اینترنتی این شركت ارتباطی از مشاوران آنها پرسیده اند منتشر كرد. برخی از این سوالات آنقدر خنده دار است كه حتی خود سوال كنندگان پس از فهمیدن اشتباه خود به کودکانه بودن آن اعتراف كرده اند.

لیست سوالات به شرح زیر است:

قصّه زندگى ما -على نخجوانى

قصّه زندگى ما

على نخجوانى

ديباچه به قلم آژنگ فريد

در سالهاى ۸۹ -۱۹۸۸ که يک سال خدمتم را در حيفا انجام مى دادم نطقى را از جناب على نخجوانى شنيدم و از داستانى زيبا يادداشت برداشتم و آن را به جناب راجر وايت دادم تا (با موافقت و تصويب جناب نخجوانى) شيوايى و بلاغتش بخشد و از فصاحت کلامى برخوردارش نمايد. حاصل کار هديه اى است گرانبها که مايلم به شما تقديم نمايم :

تصوّر کنيد که رودى هستيد، نه رودى که در بيابانى جارى است و آب رود اندکى خاک به خود مى گيرد که از خلوص و شفّافيتش مى کاهد، و نه رودى که در زمينى صاف و هموار پيش مى رود که دو کرانه اش را مراتع زيبا، با گلهاى وحشى دلربا پوشانده اند؛ بلکه رودى هستيد که در جنگلى انبوه و متراکم، با درختانى تنومند و سر به فلک کشيده، جارى است؛ برگهاى خشکيده، آنقدر که به شماره در نيايد و انواع آلودگى ها و نخاله ها بر رود زندگى شما فرو مى ريزد و آب جارى آنها را با خود مى برد

زمانه تو را ندا می کند

دانش آموزان عزيز؛ اين مقاله بسيار زيبا و ارزشمند را جناب فيضي در كتاب زمانه خود آورده اند. از آن بهره هاي فراوان بگيريد. بسيار سودمند است.

زمانه تو را ندا می کند

به خامه ی ماکسول در مجله ی «علائم زمان»



هزار نقش زمانه بر آرد و نبود
یکی چنانچه در آینه ی تصور ماست

اکنون در بزرگترین لحظات زمان زیست می کنیم.سراسر تاریخ جهان در برابر وقایع عظیمه ی امروز اهمیت خود را از دست می دهند.اعلی ترین نقطه ی تعالی جمیع ادوار از مقابل چشم ما عبور می کند. هیچ گاه چنین محاربه ی جهانی که شامل همه ی قاره ها ، اقیانوس ها ، جزایر و جمیع ملل عالم باشد روی نداده .هرگز قوای متحارب بدین درجه از قدرت و قوت مسلح نگشته ونتایجش هیچ وقت تا این درجه برای نوع انسان مهم نبوده .در هیچ عصری اینقدر مرد زیر اسلحه نرفته و این مقدار زن به خدمت حاضر نشده . در هیچ قرنی منابع حیاتی ملل بدین آسانی و ارزانی راه فنا نپیموده و هرگز همچنین نابودی اموال و ذخایر د رجهان روی نداده است.

لحظات تلخ و شیرین (1)

نقل از کتاب خاطرات لحظات تلخ و شیرین صفحه 201

...در تاریخ 22 فروردین ماه سال 1332 بر حسب تقاضای محفل روحانی مراغه این عبد به آن نقطه مسافر و به منزل جناب دکتر آستانی وارد شدم . همان شب محفل روحانی تشکیل شد و قرار شد که از فردا بعد ازظهر تمام جوانها به حظیرة القدس برای کسب معلومات تشریف بیاورند و بعد هم احباب را ملاقات کنند و برای آنها صحبت های امری شود و این کار تا زمانیکه که حقیر در مراغه هستم هر شب ادامه داشته باشد . در بقیه ی ساعات روز هم هر که سوالی داشته باشد به منزل بنده بیایند ولی قبل از ظهرها احدی فرصت آمدن نداشت لهذا قدری قدم می زدم و کمی هم در دوا خانه ی جناب هاتف که از احبای خدمت گذار و فهمیده هستند می نشستم و با ایشان از هر دری سخن می گفتم . از جمله

داستان محمود و مسعود

دانش آموزان نازنین
این بار ورقا دوست دارد برای شما قصه بگوید ، بیاد قصه های عزیزی که مادران ما برای ما نقل کرده اند . آن قصه ها لطف و صفایی داشت که هرگز نمی توان آنها را فراموش کرد. گذشته از رابطه احساسی که با این داستانها ها داریم ، نقش عظیم آنها در پرورش روح و ایجاد خصائل حمیده قابل انکار نیست. شب هنگام با نوای شیرین مادر و مادر بزرگ که قصه های کهن ایران را برای ما می گفتند ، در قلب تاریکی شب در حالی چشمان ما آرام آرام بسته می شد که بیان گیرای آنان دانه های عشق ، فداکاری ، گذشت ، جوانمردی ،پاکی ، آزادگی و روح قهرمانی را در وجود ما پرورش می داد و بدین سان ارزشهای والای انسانی در دل و جان نقش می بست. هر چند که امروزه بسیاری از کارتون ها و فیلم ها ممکن است چنین احساسهایی را پرورش دهند ، اما هیچگاه موفق نشده اند که جای داستانهای پر مهر مادرن و پدران را بگیرند. قصه زیر از کتاب "لحظات تلخ و شیرین" اثر دانشمند ارجمند جناب عزیز الله سلیمانی نقل شده است که مادرش در دوران کودکی برایش می گفته است . لطفا نظرات خود را برای ما ارسال کنید و بیاد داشته باشید که در قسمت ادبیات نیز تعدادی ازاین داستانهای کوتاه را برای شما نقل کرده ایم .
جانتان خرم چون بهاران باد
ورقا  

نقل از کتاب خاطرات لحظات تلخ وشیرین

... مادرم تا در نیشابور بودیم قصه یعقوب و یوسف و حضرت رسول و امیرالمومنین و حسنین و نیز بسیاری از حکایات کودک پسند نقل می کرد اما پوشیده نماند که والده ام سواد نداشت ولی از عهده ی قصه گفتن به خوبی بر می آ مد قصص و حکایاتی که که می گفت بعدا" بتمامش در کتب مدونه از قبیل اخلاق مصور و کلیله و دمنه و شمسه و قهقهه و مثنوی و جامی و غیره ها با جزئی تفاوتی بر خوردم ولی یک قصه اش را تا بحال در هیچیک از کتبی که مطالعه کردهام ندیده ام و چون حکایتی است اخلاقی که برای هر که نقل کرده ام خوشش آمده مفادش را در اینجا بیاد مادرم مینگارم و آن این است که:

شرح حال عبدالحمید اشراق خاوری

دانش آموزان گل
ورقا تصمیم دارد از این به بعد خلاصه شرح احوال بعضی از ناشرین نقحات الله ، شهیدان ، دانشمندان و مشاهیر این دیانت عزیز را برای شما بنویسد که تاثیر زیادی در روحانیت و انجذاب و ایمان نوجوانان و جوانان خواهد داشت . برای شروع، از شرح احوال دانشمند کم نظیر و ناشر نفحات الله ، جناب عبدالحمید اشراق خاوری شروع می کنیم . امید است این نوشته منبع الهامی گرانبها برای همه باشد.
دوستتان دارم
ورقا

شرح حال عبدالحمید اشراق خاوری

عبدالحمید اشراق خاوری در مشهد متولد شد و به مدرسه رفته و علوم پایه را آموخت و سپس مدارج عالی تحصیل را طی کرد و در سنین جوانی از بهترین علمای زمان خود محسوب می شد.عبدالحمید خیلی خوب و شیرین صحبت می کرد و نوشته های او روی سایرین تاثیر بسزایی داشت . مادر و مادر بزرگ عبدالحمید به مهربانی با او رفتار می کردند و سعی داشتند که عبدالحمید را به خوبی تربیت کنند. این در حالی بود که او پدری خوش گذران و بی توجه به مسائل زندگی داشت.

لحظه موعود

( داستان ورود حضرت بهاء الله به باغ نجیب پاشا )

نزدیکیهای غروب آفتاب روز چهارشنبه اول اردیبهشت 1242 خورشیدی ست .

32 روز از عید نوروز گذشته است . (1)

حضرت بها الله که سن مبارکشان از 46 سال گذشته ، برای آخرین بار از منزلی که سالها محل اقامت ایشان دربغداد بوده خارج می شوند و به سوی رودخانه دجله حرکت میکنند .

در ساحل رودخانه ، قایقی سرپوشیده در انتظاراست تا ایشان را به آنسوی ساحل ، به " باغ نجیب پاشا " برساند . حضرت بهاء الله قراراست قبل ازحرکت به سوی استامبول ، چند روزی را در آن باغ توقف کنند .

خواب عجیب

خواب عجیب
شفیقه فتح‌اعظم

از شیرین‎ترین خاطراتم یکی هم اقامت ما در نوجوانی در شهسوار و داستانهای دلپذیری است که سالها پیش در آنجا از یک بهائی ارمنی‌نژاد شنیدم.
سالهای بعد از جنگ جهانی دوم بود و خانوادهء ما برای شرکت در نقشهء 45 ماههء بهائیان ایران به شهسوار مهاجرت کرده بود. در این نقطهء مهاجرتی با چند خانوادهء دیگر بهائی آشنا شدیم و اغلب شبها دور هم جمع بودیم. اگر مبتدی بین ما نبود، بزرگترها از خاطرات خود و یا طرز ایمان خویش تعریف می‌‎کردند و برای ما که آن موقع نوجوانی بودیم، این داستانها بسیار دلکش و زیبا بود.