گفتگو با پيكرهاي بهاييان آرميده در خاك
وقت بيداري تو زخم تبم كاري بود
كوچه دلتنگ و دلم تنگ و هوا تاري بود
باز در قصّه ي سهراب و سياوش بودن
قسمتم رد شدن از آتش هشياري بود
وقت رفتن به تنت زخم سيه كاري بود
خواب هر روز مرا زحمت بيداري بود
باز در رفتن تو بها بها مي گفتيم
باز در رفتن تو ذكر خدا مي گفتيم
باز گفتيم كه رفتي و دگر آسودي
باز گفتيم تو هم بعد سفر آسودي
باز هم مثل همه پاي تو سروي داديم
باز هم همچو دگر روي تو سنگي داديم
بعد رفتن همه آسودگيت پنداريم
بعد مردن همه آسايش تو پنداريم
واي اما جگرم سوخت كه دانستم من
دشمنت سنگ تو را نيز چپاول كرده است
واي اما دل من سوخت كه فهميدم من
دشمنت سرو تو را نيز به غارت برده است
با سپاس از هخامنش