اگر قرار بود...

هر کسی عشقش را به نوعی بیان می‌کند و امواج محبّت را که در دریای دلش بالا و پایین می‌شود به گونه‌ای بر زبان و قلم جاری می‌کند، هرچند که می‌داند آنچه در گسترهء وسیع قلب جای گرفته هرگز در محدودهء کلام نمی‌گنجد؛ امّا چه کند که توان پوشیدن سِرّ را هم ندارد و این راز را باید به گونه‌ای باز گوید، هر چند که نه خودش را راضی کند و نه دیگران را. اگر قرار بود... سوزان اِنگِل اگر قرار بود خانه‌ای باشم، در این ویرانه‌زار دنیای فانی، دوست داشتم همان خانه‌ای باشم که بهاء الهی دوران شادمانهء کودکی‌اش را سپری کرد اگر قرار بود صدایی باشم، در این دنیای آسیمه‌سر پرهیاهو، دوست داشتم دعایی باشم که جمال جانان در دل تیرگی شبهای زندان، در آن سیاه‌چال طهران، با یاران و همراهانش تلاوت می‌کرد. اگر قرار بود در میان این همه انسانها، به دنیای جانوران تعلّق یابم و از جمله حیوانات گردم، دوست داشتم پرنده‌ای باشم که در تنهاییِ انزوای کوهستان، در آن غار سلیمانیهء سرد زمستان، با حضرتش عهد دوستی بست و قرین و انیس او گشت. اگر قرار بود سفینه‌ای باشم در این بی‌کرانهء دریای دنیای وانفسا، دوست داشتم قایقی باشم که حضرتش بر آن جای گرفت و راهی باغ رضوان گشت. اگر قرار بود پرنده‌ای باشم در بی‌کرانگی جنگلهای این جهان، دوست داشتم بلبلی باشم که نوای قلب او را در باغ رضوان ترنم کرد و آوای دلش را به آوازی زیبا بخواند. اگر قرار بود گلی باشم در گلستان زندگی یا شکوفه‌ای بر درختی، دوست داشتم گل سرخی باشم که در میان سایر گلها در کنار خیمهء حضرتش در باغ رضوان آرمیده بود و محو رخسار حضرتش شده؛ شاید که از شادمانی صورتش گل انداخته و سرخ‌فام شده بود. اگر قرار بود کلاهی باشم، که در دنیای جماد سیر کنم و پوشش سری باشم در گوشه‌ای، دوست داشتم همان تاجی باشم که حضرتش در هنگام خروج از باغ رضوان بر سر داشت. اگر قرار بود اسبی باشم راهوار، تا که سواری بر آن قرار گیرد و راهی دیاری دیگر شود، دوست داشتم همان اسب سرخ‎فامی شوم که سلطان جلال، آن پادشاه عصر و زمان بر آن سوار شد و از باغ رضوان راهی مقرّ سلطنت گذرای آل عثمان گشت. اگر قرار بود پرچمی باشم، یا رایتی در دست پیشاهنگ سپاهی یا طلایهء لشگری، دوست داشتم همان عَلَمی گردم که پیشاپیش سپاه نور پیش می‌رفت و در طول راه خبر از ورود بهاء الهی به هر روستا و آبادی می‌داد. اگر قرار بود ورقی کاغذ باشم تا وسیلهء نگارشی گردم، دوست داشتم لوحی باشم که او پیام عظیمش را بر آن نگاشت و راهیِ رؤسای عالم کرد. اگر قرار بود گیاهی باشم و در دنیای نبات سیر و سیاحتی نمایم، دوست داشتم همان درخت توتی باشم که در حین دعا و مناجات در باغی نزدیک بهجی زیر سایه‌اش می‌نشست و غرق عوالم روحانی می‌گشت. اگر قرار بود بوته‌ای باشم یا که درختچه‌ای کوچک در باغی یا بوستانی، دوست داشتم همان درخت سروی باشم که بر کوه خدا جای گرفته و به همگان می‌گوید که بهاء الهی با فرزند دلبندش، با مرکز عهدش، در این نقطه جلوس فرمود. و اگر قرار بود به اختیار خودم هر چیز دیگری باشم، دوست داشتم غباری باشم بر هر زمینی که او پای بر آن می‌نهاد و می‌گذشت. با تشکر از دوست دانشمند ورقا