آرزوی کودک
در دبستانی، معلّمی به شاگردانش میگوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که میخواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان میخواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد. شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن میکنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان میسازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانه دل نمیگنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج میشدند و روی کاغذ میدویدند.
آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس شاگردان را گفت که بروند؛ به خانههایشان، نزد پدر و مادرشان و خودش نیز روانه منزل شد تا به کارهای خانه برسد و چون کارها به پایان رسید، نگاهی به مقالهها انداخت تا نمرهای بر پایین صفحه بگذارد تا هر یک از دانش آموزان بدانند در نظر معلم ، چقدر نوشته شان ارزشمند بوده است.
یکی از برگهها او را سخت منقلب ساخت و عواطفش برانگیخته شد و اشکش سرازیر گشت. همسرش در همان لحظه وارد شد و دید که سرشک از دیده وی جاری است. پرسید، "تو را چه میشود؟ اندوهگینی!" زن جواب داد، "این انشاء را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته است. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و او اینگونه نوشته است. چقدر دردناک است." مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشاء اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند. میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکته آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشاء به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش انداخته گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشاء را پسرمان نوشته است!"