دختری با سیب

 دختری با سیباین داستان واقعی استداستان هرمان روزنبلات، مردی یهودی که در سن هفتاد و پنج سالگی توانست جشن رسیدن به بلوغش را (که یهودیان در سیزده‎سالگی برگزار می‎کنند) منعقد سازد.  داستان مردی که در زمان جنگ دوم جهانی اسیر دست آلمانی‌ها شد و مدّتی را در اردوگاه‌های اسرا گذراند.  اینک گوشه‌ای از خاطراتش را می‌خوانید.  اگر در اینترنت نام Herman Rosenblatt را بجویید شاید به خاطرات دیگری نیز بر بخورید.داستان به اوت 1942 مربوط می‌شود؛ در پیوتکروف در کشور لهستان. آسمان ابری موجی از حزن و اندوه را به قلب آدمیان فرو می‌ریخت. صبح بود. همه صف بسته بودیم.  نگرانی به جان همه چنگ می‌انداخت.  سرنوشت نامعلومی در انتظارمان بود.  همه ایستاده بودیم؛ زن، مرد، و کودک در گتوی یهودیان پیوتکروف.  چون گله‌ای گوسفندان ما را وارد میدان کرده بودند و به انتظار گذاشته تا ببینیم چه پیش خواهد آمد. زمزمه‌ای پیچیده بود که قصد انتقال ما را دارند.  نمی‌دانستیم به کجا.  لابد همه را یک جا نمی‌فرستادند.  پدرم تازه مرده بود؛ به بیماری تیفوس؛ جان در باخت و برفت و ما را در میان موجی از ستم باقی گذاشت.  تیفوس در جماعت محبوس در گتو افتاده بود و درو می‌کرد.  بیشترین ترسی که در ژرفنای دلم آزارم می‌داد خوف از جدایی بود؛ نکند مرا از خانواده‌ام جدا سازند.چند برادر بودیم؛ برادر بزرگم ایزیدور آهسته در گوشم گفت، "مبادا بگویی یازده ساله هستی؛ بگو شانزده سالته." قدّم بلند بود و می‌توانستم ادّعا کنم شانزده ساله هستم.  نمی‌دانستم مقصود برادرم چیست، امّا بهتر دیدم که حرفش را گوش کنم.  شاید برای کارگری  می‌توانستم مفید واقع شوم.  افسر اس‌اس به من نزدیک شد.  صدای چکمه‎هایش روی قلوه‌سنگی بد جوری گوش را آزار می‌داد و روح را می‌خراشید.  نگاهم را به زمین دوخته بودم تا چشمم به او نیفتد.  جلوی من ایستاد و سنّم را پرسید.  گفتم، "شانزده."  مرا به سمت چپ فرستاد.  سه برادرم و سایر مردان جوانی که ظاهر سالمی داشتند در این سمت بودند.مادرم را به سمت راست فرستادند؛ دیگر زنان، کودکان، بیماران و سالمندان در آن طرف بودند.  آهسته به ایزیدور گفتم، "چرا؟"  جوابی نداد.  به سوی مادرم دویدم؛ می‌خواستم با او باشم.  با خشونت گفت، "نه؛ دور شو.  دردسر نساز؛ برو پهلوی برادرات."او قبلاً هرگز اینطور با خشونت با من صحبت نکرده بود.  امّا درک می‌کردم؛ او می‌خواست از من حمایت کند.  او مرا بسیار دوست داشت، امّا این دفعه وانمود می‌کرد که دوستم ندارد.  این آخرین باری بود که او را دیدم.  من و برادرانم را سوار  کامیونی کردند که مخصوص حمل گاو بود.  ما را به آلمان بردند.  چند هفته گذشت.  یک شب وارد اردوگاه کار اجباری بوخنوالد Buchenwald شدیم.  ما را در سربازخانه‌ای جا دادند.  روز بعد، لباس‌های یکسان به ما پوشاندند و به جای اسم شمارهء شناسایی به ما دادند.  من دیگر هرمان نبودیم.  به برادرانم گفتم، "از این به بعد مرا 94983 صدا بزنید." مرا به کار در کورهء مرده‌سوزی گماشتند؛ باید اجساد را در بالابر هِندلی می‌گذاشتم. احساس می‌کردم من هم مرده‌ام؛ دیگر انسان نبودم بلکه شماره بودم.مدّتی گذشت؛ دیگربار زمان انتقال رسید.  من و برادرانم را به اشلیبن Schlieben فرستادند؛ یکی از اردوگاه‌های فرعی بوخنوالد نزدیک برلن بود.  یک روز صبح به نظرم رسید صدای مادرم را می‎شنوم که با صدایی ملایم ولی واضح می‎گفت، "پسرم می‌خواهم فرشته‌ای برایت بفرستم!"  ناگاه از خواب بیدار شدم.  فقط یک رؤیا بود؛ امّا چه رؤیای زیبایی!  امّا این مکان جای فرشتگان نبود؛ فرشته کجا و اینجا کجا؟!  اینجا فقط کار بود و گرسنگی و ترس و بس.دو روز گذشت.  اطراف اردوگاه، دور و بر سربازخانه قدم می‌زدم؛ نزدیک حصار بودم که از سیم خاردار ساخته شده بود.  جایی بود که نگهبان به راحتی نمی‌دید.  تنهای تنها بودم.  به آن سوی حصار نگاه کردم.  به نظرم آمد کسی آنجا است؛ دخترکی کوچک بود؛ موهای مجعّد روشنی داشت.  نیمی از هیکلش پشت درختی پنهان بود.  نگاهی به دور و برم انداختم تا مطمئن شوم کسی مرا نمی‌بیند.  آهسته به آلمانی به او گفتم، "چیزی واسه خوردن داری؟"  زبانم را نمی‌فهمید.  قدمی پیش رفتم و به حصار نزدیک شدم.  سؤالم را به لهستانی تکرار کردم. یک قدم جلو آمد.  تکیده و لاغر بودم؛ با پارچهء مندرس و پاره‌ای پاهایم را پوشانده بودم؛ دخترک به نظر نمی‌آمد ترسیده باشد.  در چشمانش نور زندگی را می‌دیدم. از ژاکت پشمی‌اش سیبی بیرون آورد و از بالای حصار به طرف من انداخت.  سیب را در هوا گرفتم و موقعی که شروع به دویدن کردم، صدای ضعیف او را شنیدم که می‎گفت، "فردا می‌بینمت."هر روز در همان ساعت به همان نقطه می‌رفتم.  او همیشه چیزی برای خوردن برایم می‌آورد؛ قطعه‌ای نان یا، از آن بهتر، یک سیب. جرأت نمی‌کردیم حرف بزنیم یا زیاد بمانیم.  اگر گرفتار می‌شدیم مرگ هر دوی ما حتمی بود.  هیچ چیز دربارهء او نمی‌دانستم؛ فقط می‌دانستم دخترک روستایی مهربانی است که زبان لهستانی بلد است.  نامش چه بود؟ چرا زندگی‌اش را به خاطر من به خطر می‌انداخت؟در این ارمغان مختصری که برایم می‌آورد امید نهفته بود و این دخترک آن سوی حصار به من امید می‌بخشید؛ او به شیوهء خود نانی یا سیبی برای خوردن به من می‌داد امّا من همراه با آن امید را می‌بلعیدم و در ژرفنای وجودم جای می‌دادم. تقریباً هفت ماه گذشت؛ من و برادرانم را درون کامیون حمل ذغال چپاندند و به سوی اردوگاه ترزین‌شتات Theresienstadt در چکسلواکی فرستادند.  آن روز به دخترک گفتم، "دیگه برنگرد؛ ما داریم میریم."  به سوی سربازخانه دویدم و پشت سرم را نگاه نکردم؛ با آن دخترک کوچکی که نامش را هرگز ندانسته بودم حتّی خداحافظی نکردم؛ دخترکی با سیب.سه ماه در ترزین‌شتات بودیم.  جنگ سیر نزولی را طیّ می‌کرد و قوای متّفقین نزدیک می‌شدند، امّا گویی سرنوشت من نوع دیگری رقم خورده بود.  قرار بود روز دهم مه 1945 ساعت ده صبح به اطاق گاز فرستاده شوم؛ زمان مرگم فرا رسیده بود.  بامداد بود؛ سعی کردم خودم را آماده کنم.  بارها مرگ سراغم آمده بود تا که جانم را بگیرد، امّا به نحوی کامیاب نشده بود.  امّا این دفعه دیگر کامیابی با مرگ بود.  خود را مهیّا ساختم تا دست در دستش نهم و به سوی ابدیت رهسپار شوم.  به پدر و مادرم اندیشیدم.  دیگر زمان پیوستن به آنها فرا رسیده بود.  فقط اندیشهء‌ دیدار مجدّد آنها بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود.  ساعت 8 رسید؛ آشوبی به پا شد؛ از هر سوی فریاد بود که به گوش می‌رسید.  همه به این سوی و آن سوی اردوگاه می‌دویدند.  خودم را به برادرانم رساندم.معلومم شد که ارتش روسیه اردوگاه را فتح کرده و همه را آزاد کرده است.  دروازه‌ها باز شد.  همه می‌دویدند؛ من هم دویدم.  در کمال حیرت دیدم که برادرانم همه به نحوی زنده مانده بودند. نمی‌دانم چگونه؛ امّا می‌دانستم که آن دخترکی که سیب به دست بود کلیدی برای بقای من بود؛ برای ادامهء زندگی من.  در جایی که به نظر می‌آمد که فقط شرّ و بدی حکمفرما است، انسانی نیکو جانم را نجات داده بود؛ در جایی که امید را در آن راهی نبود، به من امید بخشیده بود.  مادرم قول داده بود که فرشته‌ای برایم بفرستد و فرشته آمده بود.سرانجام به انگلستان رفتم و تحت حمایت مؤسّسهء خیریهء یهودی در آمدم؛ با دیگر پسرانی که از قتل عام یهود (هولوکاست) جان سالم به در برده بودند و خوابگاهی جایمان دادند.  در رشته الکترونیک به تحصیل پرداختم.  سپس به امریکا آمدم؛ برادرم سام قبل از من به این کشور آمده بود.  در جنگ کره در ارتش امریکا خدمت کردم و بعد از دو سال به نیویورک برگشتم و تا اوت 1957 تعمیرگاه لوازم الکترونیک برای خودم دایر کردم.  دیگر امکان اسکان و شروع زندگی عادّی فراهم آمده بود. روزی دوستم، سید Sid، که در انگلستان با او آشنا شده بودم نزدم آمد: "با دختری قرار ملاقات دارم؛ یه دوست لهستانی هم داره؛ می‌خوای بیای تو هم با او آشنا بشی؟"  با قاطعیت گفتم، "قرار ملاقات با کسی که ندیده‌ام؟  ابداً؛ من اهل این کارا نیستم."  امّا سید دست‌بردار نبود.  آنقدر گفت تا مرا به ستوه آورد و چند روز بعد با هم راهیِ برونکس بودیم تا او با دوست دخترش باشد و من هم در کنار دوست وی، روما.باید اعتراف کنم برای یک قرار ملاقات بدون مقدّمه و بدون دیدن دختر، چندان بد نبود.  روما در بیمارستان برونکس پرستار بود.  مهربان و تیزهوش و زیبا با موهای مجعد قهوه‌ای و چشمان سبز بادامی که برق زندگی را می‌شد در آن دید.چهار نفری به سوی جزیرهء کانی Coney Island راندیم.  روما دختری معاشرتی بود.  صحبت کردن با وی ابداً مشکلی نداشت؛ مصاحبتش نیز لذّت‌بخش بود.  معلوم شد که او هم از این شیوه قرار ملاقات گذاشتن بدون مقدّمه بیزار بود.جالب آن که هر دو نفر ما، با آمدنمان، فقط در حق دوستانمان لطف کرده بودیم.  روی پیاده‌روی تخته‌کوب کنار دریا قدری قدم زدیم و از نسیم شورمزّهء اقیانوس اطلس لذّت بردیم و سپس در کنار ساحل شام خوردیم.  یادم نمی‎آید اوقاتی به این خوشی را قبلاً گذرانده باشم.به اتومبیل سید برگشتیم؛ من و روما روی صندلی عقب نشستیم.  ما که هر دو از یهودیان اروپایی بودیم که از جنگ جان سالم به در برده بودیم، می‌دانستیم که ناگفته‌های بسیاری بین ما باقی مانده است.  برای شروع صحبت، با لحنی ملایم گفت، "دوران جنگ کجا بودی؟"  گفتم، "توی اردوگاه‌های مختلف."  خاطرات وحشتناک هنوز در ذهنم زنده بود؛ لطمه‌ای جبران‌ناپذیر بود.  سعی کرده بودم آن دوران را فراموش کنم؛ امّا هرگز امکان فراموش کردنش وجود ندارد.  سری تکان داد و گفت، "خانوادهء من در مزرعه‌ای در آلمان، نزدیک برلن، پنهان شده بودند.  پدرم کشیشی را می‌شناخت؛ او برای ما اوراق آریایی درست کرده بود."در نظرم مجسّم کردم که او نیز چقدر باید زجر کشیده باشد؛ ترس یک انیس و ندیم دائمی است.  امّا هر دو نفر زنده مانده بودیم و اینک قدم به جهان تازه‌ای گذاشته بودیم.  روما ادامه داد، "نزدیک مزرعه اردوگاهی بود؛ پسرکی را آنجا می‌دیدم که هر روز برایش سیب می‌انداختم."  عجب تقارنی و عجب تصادفی که او هم به پسر دیگری مانند من کمک کرده بود.  پرسیدم، "چه شکلی بود؟"  گفت، "قدبلند، پوست روی استخون، و همیشه گرسنه.  مدّت شش ماه هر روز او را می‌دیدم."  ضربان قلبم سرعت گرفت؛ هیجانی تمام وجودم را فرا می‌گرفت.  اصلاً نمی‌توانستم باور کنم. اصلاً امکان نداشت. پرسیدم، "یه روز بهت نگفت که دیگه برنگرد چون روز بعد از شلیبن می‌رفت؟"  با تعجّب نگاهی به من انداخت و گفت، "چرا!"  گفتم، "اون پسر من بودم!"  نزدیک بود از شدّت حیرت و شادی فریاد بزنم؛ احساسات و عواطف تمام وجودم را گرفته بود.  ابداً نمی‌توانستم باور کنم فرشتهء من روبرویم نشسته است.  به او گفتم، "دیگه نمی‌ذارم بری."  روی صندلی عقب اتومبیل، بعد از آن قرار ملاقات بی‌مقدّمه، از او خواستم با من ازدواج کنم.  ابداً نمی‌خواستم صبر کنم.  گفت، "تو دیوونه‌ای!"  امّا از من دعوت کرد با پدر و مادرش برای شام شنبه (سبت) ملاقات کنم.  هفتهء بعد به دیدارشان رفتم.بسیاری چیزها بود که می‌خواستم دربارهء روما بدانم؛ امّا مهم‌ترین چیزهایی که همیشه می‌دانستم این بود: استقامتش و خوبی‌اش.  چند ماه در بدترین شرایط پشت حصار آمده بود و به من امید بخشیده بود.  حال که دیگربار او را یافته بودم، چگونه می‌توانستم رهایش کنم تا دیگر او را از دست بدهم؟آن روز جواب مثبت داد و من هم به قول خود عمل کردم.  حال بعد از پنجاه سال که از زندگی مشترک ما می‌گذرد و دو فرزند و سه نوه داریم هرگز نگذاشتم از دستم برود.----------------------

گویندهء داستان هرمان روزنبلات ساکن فلوریدا، ساحل میامی است.  از این داستان فیلمی به نام حصار The Fence ساخته شده است.

با سپاس از دوست دانشمند ورقا