تأملی کوتاه بر مقاله ای مندرج در روزنامه کیهان - 1

30/7/1387

تورج امینی

تأملی کوتاه بر مقاله ای مندرج در روزنامه کیهان - 1

در تاریخ 10/6/1387 در روزنامه کیهان و در صفحه دریچه ، مقاله ای به قلم آقای مهدی نائینی تحت عنوان "تشکیلات بهاییت و روشنفکری ایران" منتشر شد. از آن جا که در طی مقاله ایشان ، نامی از من رفته بود و به نظر آمد که آقای نائینی متوجه نگاه من به ماجرای روشنفکری در ایران نشده اند ، لازم دیدم هم برای توضیح عقیده خود و هم برای رفع سوء تفاهم ایشان ، بخشی از مقاله مذکور را نقد کنم.

مقاله آقای نائینی به جز آن که در باره دیدگاه من حاوی اشتباه است ، اشتباهات دیگری نیز در بر دارد و من توصیه می کنم که خواننده این مقاله ، حتما مقاله آقای نائینی را یافته و آن را مطالعه بفرماید. زیرا مطلب ایشان واجد دغدغه مهمی است که البته باید برای همه قابل تأمل باشد. بعد از این که مقاله مزبور را خواندم ، دانستم که ایشان چقدر نگران شده اند که اگر جمهوری اسلامی به جامعه بهایی رسمیت بدهد و یا حقوق شهروندی آنان را اعطا کند ، آن وقت مورخانی که 160 سال دروغ بر هم بافته اند ، با آن بافته های تاریخی باید چه کنند؟ وقتی بهاییان در کنار دیگر آحاد ایرانیان حقوق مساوی به دست بیاورند ، آن وقت معلوم خواهد شد که تمام محدودیت هایی که تا به حال بر جامعه بهایی وارد آورده ، آنان را جاسوس و استعمارزده معرفی نموده اند ، ایشان را از کارهای اداری اخراج و بعضا اموالشان را مصادره کرده اند و تعدادی از آنان را به همین اتهام اعدام نموده اند ، همه اش اشتباه بوده است. این دغدغه واقعا جای تأمل دارد.

 

تا جایی که مربوط به بحث من باشد ، مقاله ایشان را پاراگراف به پاراگراف بررسی می نمایم و از خیر مطالبی که در باره آقایان حجاریان ، قابل ، اشکوری و زیدآبادی فرموده اند ، می گذرم. آنها خودشان زبان گویا دارند و می توانند اگر بخواهند جواب آقای نائینی را بدهند ، ضمن این که من متولی سخنان و اظهارات دیگر مردمان نیستم. نخستین پاراگراف ایشان این است:

 

با بررسی و تحقیق در تحولات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران عصر قاجار به خوبی شاهد انتقادات سریع و بی پروای روشنفكران عصر قاجار نسبت به فرقه ضاله بابیه و بهائیت خواهیم بود. از میان روشنفكران دینی می توان از سید جمال الدین اسدآبادی و از روشنفكران متاثر از فرهنگ و تمدن غرب از آخوند زاده، طالبوف، میرزاآقاخان كرمانی ( اگرچه او در آغاز خود بابی ازلی بود اما بعدها تحت تاثیر غرب از منتقدان جدی این فرقه شد ) می توان نام برد. در این میان حتی اصلاح گران حكومت قاجار همچون امیركبیر، سپهسالار، اعتضاد السلطنه و ... از جمله كسانی بودند كه فرقه ضاله بابیه و بهائیت را از موانع توسعه ایران می دانستند. در دوره ای كه استقلال این سرزمین از سوی دو استعمارگر روس و انگلیس در مخاطره بود امیركبیر به شدت با این فرقه برخورد كرد.

 

اولا: باید بپرسم که آیا آقای نائینی عقاید سید جمال الدین اسدآبادی ، آخوندزاده ، طالبوف و آقاخان کرمانی را به طور کامل قبول دارند که بابی ستیزی و بهایی ستیزی را از ایشان وام گرفته و به آنها استناد نموده اند؟ یا این که چون تمام آن به اصطلاح روشنفکران علیه آیین های بابی یا بهایی چیزی گفته اند ، ایشان بدین حقیقت راه یافته اند که حتما ایرادی بر روند دو آیین مزبور وارد بوده است که همه متفق القول علیه این دو آیین مطلب نگاشته اند؟ و یا این که چون خود ایشان به عنوان یک بهایی ستیز دست به قلم شده اند ، گشته اند و انتقادات این اشخاص را نسبت به آیین های بابی و بهایی پیدا نموده و به آن استشهاد جسته اند؟

این بسیار بعید است که کسی بتواند آرای چپ اندر قیچی افراد مذکور را بتمامه قبول نماید ، زیرا هر کدامشان نه تنها بر روشی جداگانه و البته در نوع خود عجیب و غریب گام برداشتند ، بلکه حتی در روش شخصی خود نیز دچار تناقض و بلاتکلیفی بودند. نکته ای که نشان می دهد آقای نائینی به عمد و بنا به سائقه بهایی ستیزی خود ، در مقاله مزبور چنین استشهادی را از آن به اصطلاح روشنفکران آورده اند و نه بر اساس یک پژوهش علمی/ تاریخی ، این است که تمام افراد فوق الذکر ، ده یا صد برابر آن چه علیه آیین های بابی یا بهایی نگاشته اند ، علیه طبقه علما مطلب نوشته اند. واقعا اگر آقای نائینی پژوهشگری بی طرف هستند و مبنای کارشان اظهار نظر افراد مختلف راجع به یک موضوع واحد است ، این معضل را چگونه می خواهند برطرف کنند که همین اشخاص اگر به آیین های بابی یا بهایی خرده گرفته اند ، بر طبقه علما نیز خطاب های سخت گزنده وارد کرده اند؟ و آیا به نظر آقای نائینی باید سخنان این اشخاص را ملاک حقیقت یابی قرار داد؟

ثانیا: کار آن جا پیچیده می شود که از خواندن متن فوق دریافتم آقای نائینی متأسفانه آثار آقاخان کرمانی را نخوانده اند ، اما راجع به آنها استنتاج کلی ارائه می دهند. آقاخان کرمانی نه تنها متأثر از فرهنگ غرب نبود و نه تنها اول ازلی بود ، بلکه تا آخر هم ازلی ماند. شرح ازلی بودن او را در طی مقالات دیگر آورده و اشاره نموده ام که این غلط عمدی را فریدن آدمیت در میان کتابخوانان این مملکت انداخت و از قضا غلطش و کلکش گرفت. همچنین آقای نائینی در جملات خود به نکته ای اشاره نموده اند که با طرح کلی داستان خودشان تناقض دارد. نوشته اند وقتی آقاخان کرمانی با غرب آشنا شد ، از منتقدان جدی این آیین ( بهایی یا بابی؟ ) شد! این معنا اگر با توجه به مطالعات ایشان به دست آمده باشد ، بدین معنی است که مطالعات غربشناسی و یا مطالعاتی که حاصل آشنایی با فرهنگ غرب است ، با فرهنگ بابی/ بهایی تعارض دارد و اگر این گونه است ، چگونه است که ایشان بابیان و یا بهاییان را وابسته به غرب می دانند؟!

ثالثا: بر اساس کدام منظر یا روش شناسی آقای نائینی تشخیص داده اند که سید جمال الدین اسدآبادی ( استاد اعظم لژ فراماسونری! ) متأثر از غرب نبود ، اما آقاخان کرمانی و طالبوف متأثر از غرب بودند؟ جملات پاراگراف مزبور نشان می دهد که آقای نائینی نگاهی بسیار تند و گذرا به یکی دو عدد از کتاب های مرحوم فریدون آدمیت انداخته و سپس بنا به سائقه بهایی ستیزی خود ، سریع دست به قلم شده اند.

رابعا: مواجهه امیرکبیر با بابیان ، مواجهه صرفا سیاسی نبود ، بلکه بیشتر دینی و اسلامی بود. روزی که می خواستند 7 بابی را در طهران گردن بزنند ، امیرکبیر یکی از بابیان را که دایی حضرت باب بود ، خواست و به او گفت که اگر از اعتقادش دست بردارد ، کشته نخواهد شد و همین سخن را به همین شکل به درویش قربانعلی بارفروشی گفت و چون هر دو از بازگشت از اعتقاد خود استنکاف جستند ، حکم اعدام آنان را صادر نمود. اتفاقا دستگیری و اعدام این 7 نفر به دلیل شایعه ترور ناصرالدین شاه توسط بابیان صورت گرفت و این را همگی به خوبی می دانیم که امیرکبیر کسی نبود که برای حل مسائل سیاسی ، باج مذهبی بدهد. شرح ماجرای دستگیری و اعدام این هفت نفر در تاریخ نبیل زرندی و همچنین المتنبئین ( تألیف اعتضاد السلطنه ) آمده است و اگر واقعا سرکوب بابی ها به دلیل جلوگیری از نفوذ روس و یا انگلیس بود ( و هنوز بعد از 160 سال معلوم نیست که روس بود یا انگلیس بود!! ) دیگر دعوت آنها به قبول اسلام برای رهایی از اعدام چه معنا دارد؟ حتی این اتفاق در باره خود حضرت باب افتاد. او را به حکم امیرکبیر در شهر تبریز چرخاندند تا نزد علمای بزرگ توبه بدهند و چون آن حضرت از سخن خود بازنگشت ، فتوای قتلش را صادر و سپس او را تیرباران کردند. این خود نشان می دهد که داعیه آیین بابی ربطی به سیاست نداشت و اگر حضرت باب از طرف روس و انگلیس آمده بود ، چه لزومی داشت که به دستور امیرکبیر بخواهند از او توبه مذهبی بگیرند؟!

عجب آن جا است که امیرکبیر هم مانند کسانی که به عنوان روشنفکر شناخته شده اند ، با طبقه علما خوب نبود و حتی با فرستادن حاج سیاح محلاتی به هند ، در پی آن بود که آقاخان محلاتی را به ایران بیاورد تا مذهب اسماعیله را پر و بال داده و او را در مقابل علمای شیعه قرار دهد! مخالفت امیر با علمای بزرگ شهرهای تبریز و طهران چیزی نیست که بتوان در مطاوی کتب تاریخ آن را پنهان کرد. آیا این اعمال امیرکبیر برای آقای نائینی ملاک حقیقت است؟

خامسا: سپهسالار مرد بزرگی در تاریخ سیاسی ایران بود و گر چه اوایل امر نسبت به جامعه جدید روی خوش نشان نداد و مهم ترین حرکتی که بر ضد بهاییان انجام داد ، گسیل حضرت بهاءالله به عکا بود ، اما او زمانی که هنوز سفیر ایران در عثمانی بود ، پس از مطالعه آثار و الواح بهایی ، نظرش نسبت به این امر تغییر نمود. نکته ای که آقای نائینی آن را نادیده انگاشته اند این است که همان گونه که نظر امیرکبیر در روزهای آخر صدارتش نسبت به جامعه بابی تغییر کرد ولی مجال برقراری ارتباط درست با بابیان را نیافت ، سپهسالار نیز به اشتباه خود در رفتار با طایفه جدید اقرار نمود ، اما ارتباط صحیحی با بهاییان ساکن طهران برقرار کرد و همواره از آنان و خصوصا از شخص حضرت بهاءالله به نیکی یاد می نمود و به این نکته دیگران را متذکر می داشت که تنها شخصی که در عثمانی حفظ آبروی ایران و ایرانی را نمود و خود را خوار و ذلیل اولیای امور عثمانی نکرد ، میرزا حسین علی نوری بود. نکته ای که باز در این مرحله خود را نمایان می سازد ، این است که سپهسالار نیز با طبقه علما میانه خوشی نداشت و اگر زمانی کوتاه بر بابیان یا بهاییان سخت گرفت ، اختلاف نظر و عقیده اش نسبت به صنف علما همواره ثابت و منفی بود و عجب است که همه این اشخاص مناط اعتبار و ملاک سنجش آقای نائینی شده اند.

سادسا: اعتضاد السلطنه از معدود شاهزادگان دانشمند دوره قاجار بود و تاریخی نیز در باره ظهور حضرت باب نگاشت. به دلیل تحشیه های نا به جا و غلط اندازی که عبدالحسین نوایی بر این کتاب وارد کرد و این آخر عمری اظهار نمود که این کارش اشتباه بوده است ، این تصور در همگان به وجود آمد که اعتضاد السلطنه ضد بابی بوده است. به خوبی از مطاوی مطالب مندرج در کتاب المتنبئین ، می توان فهمید که اعتضاد السلطنه نسبت به امر بابی نه تنها بدبین نبوده ، که زمانی در جرگه بابیان قرار داشته است. او با چند تن از بابیان گروه ادب و شعر درست کرده بود و این کار در زمانی که هنوز چهار پنج سال از ظهور آیین بابی نمی گذشت ، هیچ راهی باقی نمی گذارد که او را بابی مآب بینگاریم. این نکته ای است که امیرکبیر هم به خوبی آن را می دانست و به همین دلیل او را مأمور دستگیری آن بابیان ( ملا عبدالرحیم هروی و … ) و از جمله شیخ علی عظیم کرد.

کاملا مشخص است که در این جا اعتضاد السلطنه برای حب جان و مقام ، خود را از اعتقاد بابی مبری جلوه داد و بعدا کتابی کاملا دو پهلو راجع به تاریخ بابیه نگاشت که شرح و توضیح آن خارج از موضوع این مقاله است. نشان دیگر از این که آیین بابی در خانه اعتضاد السلطنه رخنه نموده بود ، این که پسرش در کربلا با بابیان محشور بود و به آیین بابی می زیست! این هم خودش داستانی دارد.

آقای نائینی مقاله خود را این گونه ادامه داده اند:

 

در جریان نهضت مشروطیت ایران همكاری فرقه ضاله بهائیت با روس ها و محمدعلی شاه هیچگاه از خاطر نواندیشان ایران فراموش نمی شود در حالی كه سرزمین ایران تحت نفوذ بیگانگان بود فرقه بهائیت شعار جهان وطنی را سر داد و در راستای خدمت به اهداف شوم بیگانگان دو عنصر مهم هویت ایران را كه اسلام و ملیت بود اولی را با نسخ اسلام و دومی را با شعار تشكیل حكومت جهانی به چالش كشاند.

 

اولا: پاراگراف دوم نیز حاوی مطالب متناقض عجیبی است. بحث راجع به ارتباط بهاییان و مشروطیت را در جای دیگر انجام داده و نشان داده ام که بهاییان در جامعه ایرانی اولین گروه پیشرو و مشروطه خواه بودند. مورخان ایرانی در کتاب هایی که بیهوده رسمیت یافته ، می گویند اولین کسی که در ایران بحث پارلمان را پیش آورده ، میرزا ملکم خان است و در روزنامه قانون این اتفاق افتاده است. این هم غلطی است که در اثر عدم مطالعه آثار بهایی رخ داده و از نخستین افاضات همان فریدون آدمیت است.

حقیقت مطلب این است که اولین کسی که در ایران سخن از مشروطه پارلمانی به میان آورد ، حضرت بهاءالله بودند که در لوح ملکه ویکتوریا به نوع حکومت پارلمانی با تمجید نگاه فرمودند و این لوح حدود 25 سال قبل از انتشار روزنامه قانون نوشته شده است. نکته ای که لازم می آید توجه خواننده این مقال را بدان توجه دهم این است که وقتی الواحی از حضرت بهاءالله که درجه اهمیت لوح ملکه ویکتوریا را داشت ، به ایران می رسید ، تقریبا در هر شهری از آن رونویسی می شد و بزرگان و فرهیختگان بهایی آن را در مجامع و جلسات خود می خواندند و برای دیگران تشریح می نمودند. به عبارت دیگر ظرف چند سال که از نوشتن لوح ملکه ویکتوریا گذشت ، اعضای جامعه بهایی به عنوان کسانی که معتقد به حکومت پارلمانی بودند ، نقایص و ایرادات حکومت استبدادی را به فرزندان خود منتقل می نمودند. یعنی زمانی که تازه میرزا ملکم خان فقط یک بار در روزنامه قانون بحث لزوم حکومت پارلمانی را پیش آورد ( آن هم به خاطر دعوایی که با ناصرالدین شاه و امین السلطان بر سر موضوع امتیازنامه لاتاری راه انداخته بود ) ، نسل دوم بهاییان با اندیشه لزوم حکومت پارلمانی بزرگ شده بودند. دیگر از این بگذریم که میرزا ملکم خان اصولا مطمح نظرش شورای انتصابی دربار بود و نه پارلمان انتخابی و این وصله که او مبلغ مجلس پارلمانی بوده ، اصلا به جامه او نمی چسبد.

نکته ای که باعث انحراف فهم تاریخ مشروطه نویسان شده ، این است که چون به فرمان حضرت عبدالبها بهاییان در عملیات محیرالعقول و هفت تیر کشی های مبارزان انقلاب مشروطه دخالتی نکردند ، پس طرفدار محمد علی شاه بودند! این استنتاج بی وجه را احمد کسروی به دهان مورخان انداخت و چنین استدلالی مانند این است که بگوییم چون مردمان هندوستان در انقلاب مشروطه ایران دخالتی نداشتند ، پس طرفدار محمد علی شاه بودند! صدها نص دینی در کتب و آثار بهایی وجود دارد که نحله فکری بهاییان را در اداره امور اجتماع روشن می کند و عجب این است که کسی بیاید و روشمندی غلط احمد کسروی را معیار نوشتار خود قرار دهد و باریکتر ز مو این که احمد کسروی نیز از علما ستیزان معروف ایران بود!

ثانیا: در پاراگراف فوق نکته ای عجیب نهفته است و آن این که آقای نائینی به حال نواندیشان ایرانی دل سوزانده اند! آیا ایشان طرفدار نواندیشی هستند؟ پس چرا علیه بهاییان مطلب می نویسند؟ به فرض که بهاییان به محمد علی شاه چسبیدند ، تازه مماثلتی بین آنان و شیخ فضل الله نوری پدید آمده است و این موضوع در واقع باید خوشآیند آقای نائینی واقع شود تا این که بخواهند آن را بهانه ای برای حمله به جامعه بهایی قرار بدهند. یعنی اگر خواننده در متن فوق الذکر عبارت سخیف "فرقه ضاله بهاییت" را بردارد و به جای آن "شیخ فضل الله نوری" را بگذارد ، تکلیف موضوع چه خواهد شد؟ با این تفاوت که جامعه بهایی به طرفداری از محمد علی شاه هیچ بیانیه ای صادر نکرد ولی اعلانیه ها و نامه های شیخ فضل الله همه موجود و در دسترس همگان است.

مطلب فوق آن جا بیشتر پارادکسیکال و غیر قابل فهم می شود که جناب نائینی در ادامه مقاله خودشان ، پرونده اصلاح طلبان دینی را باز نموده و نمونه هایی از آنها را که نسبت به حقوق شهروندی بهاییان اظهار نظر کرده اند ، آورده و آن اصلاح طلبان را در نهایت به استعمار چسبانده اند! به هر حال از خواندن مقاله ایشان ، شخص متوجه نمی شود که ایشان طرفدار کدام نحله هستند؟ و آیا ایشان نواندیشی را معادل سنتگرایی می دانند؟! منظر فکری این مقاله واقعا کجا و چه چیز است؟

ثالثا: نکته دیگری که در این پاراگراف خلط مبحث شده ، مربوط به داعیه جهان وطنی بهاییان است. درست است که بهاییان متولی تبلیغ حکومت جهانی اند ، اما این موضوع به معنای نفی حکومت ملی و آداب و ارزش های فرهنگی نیست. بهاییان همان اندازه که با ناسیونالیزم افراطی مخالفند ، به همان اندازه با سلطه طلبی جهان غرب هم سر مخالفت دارند. در حکومت جهانی که آیین بهایی پیشنهاد می کند ، حق وتو وجود ندارد و زور و سلطه حکمفرما نیست. جهان وطنی بهاییان همان قدر که انگلستان و آمریکا و روسیه را محدود می سازد ، به همان مقدار به کشورهای ضعیف مجال حرکت اعطا می نماید. کسانی که آثار و کتاب های آیین بهایی را نمی خوانند ، اما دلشان می خواهد که با آیین بهایی مبارزه کنند ، طبیعی است که مطالبی مطرح می نمایند که صورت واقع ندارد. این نکته را نیز اضافه کنم که در تمام دنیا ، هیچ کس به اندازه بهاییان مبلغ فرهنگ ایرانی نیست. ایرانیانی که در سطح تمام کشورهای دنیا سعی در حفظ زبان ایرانی نزد کودکان خود دارند ، فقط بهاییان هستند. هیچ گروه دیگری واجد این خصلت نیست. با این وجود چگونه می توان بهاییان را از بین برنده هویت ایرانی دانست؟

رابعا: نسخ اسلام یک اتفاق دینی است ، نه سیاسی و در زمانی که بابیان اعلام نسخ اسلام را نمودند ، "ملیّت" هنوز در ایران معنا و مفهومی که در دوران مشروطه پیدا نمود ، نداشت که بتوان این اتفاق را مخالفت با ملیت تلقی کرد. از اینها گذشته ، اگر نگرانی آقای نائینی را جدی بگیریم ، با داعیه اتحاد اسلام سید جمال الدین که نفی کننده ملت ایران و اسلام ایرانی بود ، باید چگونه برخورد نماییم؟!

ایشان باز ادامه داده اند:

 

در دوره پهلوی نیز فرقه ضاله بهائیت به شدت مورد انتقادات روشنفكران و حتی روشنفكران غرب گرایی همچون فریدون آدمیت، هما ناطق و ... قرار گرفت و از این فرقه به عنوان خائنین به ایران و از همكاری آنان با استعمارگران و انحراف بخشیدن به نهضت مشروطیت ایران یاد می كنند. این فرقه ضاله حتی از سوی روشنفكران چپ همچون احسان طبری، محمدرضا فشاهی به عنوان سرسپردگان نظام بورژوازی معرفی شده اند.

 

اولا: در این پاراگراف نیز دل بستن به فریدون آدمیت ، هما ناطق و بدتر از این دو نفر به احسان طبری و فشاهی برای نفی بهاییان طرفه حکایتی است. اینان همانند اکثر قریب به اتفاق کسانی که نام برده شدند ، نه فقط از مخالفان سر سخت علما که اصولا مخالف هر آیین و من جمله اسلام بودند و چگونه است که دیدگاه مشترک اینان راجع به بهاییان مورد نظر آقای نائینی واقع شده؟ و آیا نظرات مشترک آنان در باره علما و اسلام نیز برای نویسنده مزبور قابل تقدیر است؟

ثانیا: اگر فریدون آدمیت و هما ناطق روشنفکران غربگرا!! هستند ، دیگر دل سوزاندن آنان نسبت به ایران در نگاه نویسنده این مقاله چه معنایی می تواند داشته باشد که از همان لحاظ بتوانند بهاییان را خائن! قلمداد کنند و یا همکار استعمار بخوانند؟ آیا آقای نائینی به این تناقض توجه نفرموده؟ و اگر توجه فرموده ، چگونه راضی به روایت آن شده است؟

ثالثا: نظام بورژوازی چه زمانی در ایران پدید آمد که سرسپرده ای داشته باشد که بتوان بهاییان را از سرسپردگان نظام بورژوازی دانست؟! چه می رسید که آقایان طبری و فشاهی که خود دستی بر آتش روسیه پرستی داشتند ، نسبت به بهاییان بخواهند طعنه وابستگی به این و آن بزنند؟! این مورخان و تئوریسین های توده ای عجب رویی داشتند.

 

"اما آنچه كه امروزه باید مورد توجه قرار گیرد این است كه فرقه ضاله بهائیت از سوی مبلغان خود به طور جدی در پی آن است كه این شكاف میان خود و روشنفكری ایران را از میان بردارد. در این راستا از طریق كسانی همچون تورج امینی، شاپور راسخ، نادر سعیدی، كاویان صادق زاده میلانی در حوزه تاریخ سیاسی و فكری ایران دست به قرائت جدید از بهائیت پرداخته اند و تلاش می كنند كه سهمی برای خود در نهضت مشروطیت ایران به دست آورند و نقشی را در هویت ملی ایران برای خود ایجاد كنند و از سوی دیگر نیز با قرائتی هرمنوتیك در پی آن هستند كه فاصله خود را با روشنفكران دینی كم كنند و در واقع در تفسیرهایی كه از خدا، انسان، پیامبر و نسبت آن با دنیای مدرن ارائه می دهند، جایگاه خود را در نزد نواندیشان دینی نیز بدست آورند".

 

این جا است که آقای نائینی در باره عقیده من نسبت به جریان روشنفکری ایرانی دچار اشتباه شده اند و برای رفع این اشتباه ، باید توضیحاتی مرقوم بدارم:

اولا: من "مبلغ" آیین بهایی نیستم. من گاهی در باره تاریخ آیین بهایی مطالبی می نویسم و سعی دارم ارتباط آن را با روند تاریخ معاصر دریابم و یا این که تعاملات موجود بین بابیان و بهاییان و جامعه ایرانی را بررسی نمایم. بنابراین اگر بتوان به من لقبی داد ، بهتر است که این افتخار در حول موضوع تاریخ اتفاق بیفتد. واژه های "تبلیغ" و "مبلغ" در فرهنگ آیین بهایی معنای خاصی دارند و صفت "مبلغ" را در میان بهاییان به هر کسی اطلاق نمی کنند ، کما این که در فرهنگ ادیان دیگر هم لفظ مبلغ را برای همه کس به کار نمی برند. این که من بهایی هستم و سعی دارم از حقوق مسلوبه بهاییان در طول دوره های قاجار ، پهلوی و جمهوری اسلامی دفاع نمایم و گاه آن را به شواهد تاریخی بیارایم ، این به معنای آن نیست که من مبلغ هستم. اگر بخواهیم این لغت را به نحوی که آقای نائینی به کار برده اند ، به کار گیریم ، باید بگوییم که همه بهاییان ایرانی مبلغ اند ، چه که هر کس از آنها راجع به آیینشان بپرسد ، فی الفور از منظر مطالعاتی خود جواب های لازم را می دهند.

در آیین بهایی "مبلغ بودن" ، به عنوان یک سمت و صفت ، بسیار کار سختی است و توانایی های کلامی/ نوشتاری/ ادبی/ دینی/ تاریخی نیاز دارد. مبلغ باید به چم و خم اکثر اعتقادات مهم عالم تسلط داشته باشد تا بتواند در باره آنها با مخاطب خود بحث یا گفتگو نماید. علاوه بر اینها انقطاع از ما سوی الله شرط اصلی احراز مقام تبلیغ است. مبلغان بهایی که نام هایشان در کتب تاریخ بهایی ثبت است ، از زندگی مادی گذشتند و کار و زندگی آرام را رها کرده و به میان مردمان رفتند تا آنان را با امر بهایی آشنا کنند. کسی که گرفتار کارهای معمولی زندگی است و در مواقع بیکاری یا اوقات فراغت در خانه نشسته است و برای فهم ساز و کار حکومت ناصرالدین شاه و شناختن افراد آن زمان ، خاطرات اعتمادالسلطنه می خواند یا گاهی به تاریخ های دست اول مشروطه ور می رود! ، پر واضح است که مبلغ نیست.

ثانیا: آوردن نام من در کنار نام شاپور راسخ ، نادر سعیدی و کاویان صادق زاده کار غلطی است. این بزرگواران تحصیلات آکادمیک دارند و من عاری از این نعمت بوده و هستم. علم قطره ای من در برابر دریای مواج دانش آقای راسخ قابل ذکر هم نیست ، چه رسد به این که نام مرا در کنار نام ایشان بیاورند. به هر صورت از جانب من ابراز خشوع نسبت به آن بزرگان و خصوصا آقای شاپور راسخ لازم است. با این حال سؤالی برای من ایجاد شد. من می دانم که آقایان سعیدی و صادق زاده در باره جریان روشنفکری مطالبی نوشته اند و اتفاقا علی رغم تصور آقای نائینی که گمان می کنند تشکیلات ما را وادار به نوشتن نموده! ، من با آقای میلانی در بعضی موارد اتفاق نظر ندارم و یا خصوصا من حرف هایی می زنم که گاهی ایشان نمی پذیرند. اما من تا به حال متن مستقلی از آقای راسخ در باره ماجرای مشروطیت و یا روشنفکری و ادعایی که آقای نایینی کرده اند ، ندیده ام. جناب شاپور راسخ مرد اندیشمند و فرزانه ای است و در مطاوی مقالات و اشارات خود ، جسته گریخته دیده ام بیاناتی فرموده اند ، اما من در این زمینه اثر مستقل تا به حال از ایشان زیارت نکرده ام. اگر کسی دیده است ، من خوشحال خواهم شد تا آن را به من معرفی بنماید.

ثالثا: به نظر من در ایران اصلا اتفاقی به نام روشنفکری ( به معنای غربی آن ) نیفتاده است و این که ما بخواهیم برای نشان دادن ساز و کار چنین پدیده ای ، یک عده ای روشنفکر با افت و خیزهای نجومی درست کنیم ، از عجایب است. کسانی که در ایران به عنوان روشنفکر معرفی می شوند ، همه خود را دیندار و متدین به آیین اسلام معرفی نموده اند و شدیداللحن ترین آنها که آخوندزاده نام داشت ، معتقد به پروتستانتیزم اسلامی بود و آیین اسلام را نفی نمی کرد. در ایران آن قدر اسلام نمایی شدت داشته که حتی میرزا ملکم خان ارمنی در تمام آثارش خود را طرفدار پر و پا قرص اسلام نشان داده است!

ادعای روشنفکری چنان که در غرب رخ داد ، حرکت جامعه به سوی سعادت دنیوی اما خارج از حوزه دین وحیانی بود. این که آن سیر و آن جریان صحیح بود یا نبود ، بحث دیگری است ؛ اما روشنفکری که یک اتفاق غربی است ، به هیچ وجه نباید وصله دین را به خود بپذیرد. روشنفکر کسی است که دین وحیانی را بوسیده ، به کنار گذاشته و بر عقل خود ایستاده است. روشنفکر غربی خودش را نوعی پیامبر می داند که ادعا می کند صاحب فهم است و به وحی احتیاج ندارد. کسی که می گوید روشنفکر است ، اگر نماز بخواند ، روزه بگیرد و احکام دینی را اجرا نماید ، در واقع خودش را مسخره کرده است. نمازگزار دست نیاز به سوی درگاه الهی دراز می نماید تا از او کسب فیض و معرفت نماید ، اما روشنفکر چنین امری را بر خود روا نمی شمارد ، زیرا خودش خدای خود است.

ما ایرانی ها عادت داریم وقتی یک لغتی از خارج وارد فرهنگ ما می شود ، فورا آن را چپ اندر قیچی می کنیم و بعد توی دهن ها می اندازیم که به معنای آن رسیده ایم. انقلاب مشروطیت ، از این جمله است. هم انقلاب بودنش زیر سؤال است و هم مشروطیتش. حالا اگر با تسامح انقلاب بودنش را بپذیریم ، با مشروطیتش چه کنیم؟ حکومت مشروطه تعریف و شرایطی دارد و در ایران ، آن تعریف و شرایط ، هیچوقت اتفاق نیفتاده است. اصل و مبنای حکومت مشروطه این است که آحاد یک مملکت در برابر قانون مساوی باشند و در ایران دوره مشروطه بحمدالله حتی یک روز این چنین نبوده است! این که مثلا در دوره رضاشاه هر جا می نشستند ، با افتخار می گفتند که ما حکومت مشروطه پارلمانی داریم و در واقع پز "لغت پراکنی" می دادند ، حقیقت امر نبود. هر نماینده ای که آن دیکتاتور می خواست به مجلس می بردند و هر که را نمی خواست ، دخلش را می آوردند و آن چه می خواست تصویب می نمودند و یا نمی نمودند. این نامش مجلس نبود ، مجلس برای خودش تعریف دارد. منتها مشکل من و امثال من این است که اگر مشروطه ننویسیم و مجلس نگوییم ، کسی نمی فهمد که ما راجع به چه چیزی داریم صحبت می کنیم!

داستان روشنفکری هم همین است. یک عده ای که بنده در مطاوی مقالاتم به آنها و سبک نوشتاریشان اشاره بسیار می نمایم ، مرتب و عمدا این لغت را به کار بردند و دیگران نیز از خوشحالی هول شدند و لغت "روشنفکری" و ملحقات آن دهن به دهن در میان مورخان و جامعه شناسان چرخید تا همه باورشان شد که ما روشنفکر هم داشته ایم! حکایت روشنفکری در ایران حکایت ملانصرالدین است که گفت سر کوچه آش می دهند ؛ چون مردم باور نمودند ، کاسه های خود را برداشتند و به سر کوچه رفتند ، خودش هم باورش شد و برای گرفتن آش به سر کوچه رفت! حالا سر کوچه ، همه کسانی که روشنفکر خوانده شده اند ، کاسه چکنم چکنم در دست دارند!

روشنفکری برای خودش راه و روشی دارد که با راه و روش دین یکسان نیست. این دو با هم تباین ذاتی دارند و از همین منظر است که من می گویم در ایران روشنفکر نداشته ایم. به اعتقاد من روشنفکر علاوه بر این که نباید دین ورزی را پیشه کند یا به خاطر موقعیت اجتماعی ، خود را دینمدار معرفی نماید ، باید خصوصیات دیگری نیز داشته باشد: اولا: آگاه به زمان خود من کل حیث باشد ، ثانیا: مشکلات و معضلات لاینحل جامعه خود را با دلایلی که بیان می دارد تشخیص بدهد و ریشه یابی کند و ثالثا که مهم تر از دو خصوصیت قبل است ، این که راه حل مناسب برای برون رفتن از مشکلات به دست دهد. کسانی که در سیاهه روشنفکران دوره قاجار قرار دارند و ادعا می شود که فعالیت هایشان منتهی به انقلاب مشروطه شد ( و حتی روشنفکران ادوار بعدی ) ، اغلب قریب به اتفاقشان تنها منتقدان اجتماعی یا کسانی هستند که سواد دارند و می دانند چگونه قرهایشان را مکتوب کنند. اگر قر زدن ملاک روشنفکری است ، بقال سر کوچه ما بزرگترین روشنفکر است که صبح تا شب قر می زند و اگر مجال داشته باشد که شب تا صبح بیدار بماند و قرهای خود را ثبت کند ، صد برابر آقاخان کرمانی می تواند کتاب بنویسد و بالاخره شاید صد سال بعد ، فریدون آدمیتی پیدا شود و این مکتوبات را بخواند و جملاتی را از آنها استخراج کند و یک شخصیتی از بقال سر کوچه ما بسازد که تا دویست سال نامش بر سر زبان ها بچرخد!

وقتی از خیل این قرزنندگان بپرسیم: خب ، حالا چه کنیم و چگونه این نابسامانی ها را اصلاح کنیم؟ دهان اغلبشان قفل می شود و حرفی برای گفتن ندارند. چند نفری در میان آنها پیدا شده اند که نظراتی داده اند. یکی آقاخان کرمانی است که می خواست ظل السلطان را به جای ناصرالدین شاه بر تخت سلطنت بنشاند! واقعا عجب فهمی از عدالت و حکومت داشت و روشنفکری او عجیب حیرت انگیز بود! آیا آقاخان کرمانی این نظریه را در اثر آشنایی با فرهنگ غرب به دست آورده بود؟!! آقاخان کرمانی پدرساختگی و سوختگی داستان روشن اندیشی در ایران است. کسانی که به او می نازیدند و هنوز می نازند ( مانند آقای باستانی پاریزی که همه در مجله بخارا مقالاتی راجع به فریدون آدمیت نوشتند ولی او در باره آقاخان کرمانی نوشت! و نشان داد که بعد از حدود یک سده زندگی در میان اوراق تاریخی ، ناسیونالیزم افراطی اش بر دیگر وجوهش می چربد ) ، در واقع نفهمیده اند که فلانی چه موجود نابهنجاری بوده است.

یکی میرزا ملکم خان است که درس خوانده اروپا بود و نظرهای اقتصادی و گاه سیاسی اش برای آن زمان قابل تأمل است و این هم برای این بود که در اروپا درس خوانده بود و حرف های فلاسفه یا تجربه های سیاسی/ اقتصادی اروپا را تحویل دیگران می داد. اما نظرات فرهنگی/ اجتماعی او چیست؟ همه زورش در این خلاصه شده است که بگوید بیایید شکل الفبا را تغییر بدهیم و می گفت که همه مشکلات ایران به خاطر شکل ظاهری الفبای زبان فارسی است! حرف لغو و لقی که آخوندزاده در دهان او انداخت و باعث شد که ملکم خان سرمایه زیادی را به همراه 25 سال از عمر گرانمایه در این راه تلف نماید و البته چند ماهی هم وقت بنده حقیر را بر سر توضیح ندانم کاری هایش به خود اختصاص دهد.

دیگری سید جمال الدین اسدآبادی است که حرف از اتحاد اسلام می زد. اتحاد اسلام به چه معناست؟ و چگونه می توان ساز و کاری چید که دهها فرقه اسلامی و خصوصا پیروان دو مذهب تشیع و تسنن بتوانند بدون هیچ برخورد اعتقادی/ فرهنگی در کنار هم زندگی کنند و به هم احترام بگذارند و حقوق شهروندی همدیگر را رعایت نمایند؟ چگونه می توان به وهابیان آموخت که: بیایید و از این اعتقاد که خون شیعیان مباح است ، دست بکشید؟ چه کسی قدرت دارد تا این آموزش را به وهابیان بدهد؟ و آنان اگر نخواستند چنین آموزشی را بپذیرند و خود را حق مطلق انگاشتند ، چگونه باید با آنان برخورد کرد؟ سید جمال الدین اسدآبادی در همین بن بست ، دچار پارادکس شد و پس از دعوای با ناصرالدین شاه خود را به دامان امپراطور انداخت! او در مرکز خلافت عثمانی ، برای شیعیان نسخه می پیچید که بیایند و در ظل یک حکومت غیر شیعی قرار بگیرند و از این که حضرت امیر علیه السلام جانشین پیغمبر بوده است ، بگذرند! آیا اولین معنای اتحاد اسلامی که سید جمال الدین اسدآبادی رواج می داد ، غیر از این بود؟ و کدام شیعه حاضر است چنین کند و اگر بکند ، چگونه می تواند دیگر خود را شیعه بنامد؟

در این که دعوا و جنگ زشت است و همگان باید تلاش کنند تا جنگ نکنند ، حرفی نیست ؛ اما حالا که جنگ هست و هیچ کس حاضر نیست از موضع خود کوتاه بیاید ، باید چه کنیم و چگونه می توانیم این همه طرف مخاصمه را به راه آرامش و صلح بخوانیم؟ به راستی راه گذر از این مخمصه ها چیست؟ این مهم به طور مطلق از انبان اصلاح طلبان ایرانی که حالا عنوان روشنفکر را گرفته اند ، به دست نمی آید.
دنباله دارد ...

منبع:http://memory-and-history.blogfa.com/post-5.aspx