به ياد آرامگا ه هاي ويران شده بهائيان در ايران

Untitled 1

 امروز ، كنار قاب عكست ، هاي هاي گريستم...سنگ قبرت ،شكسته

خواب رفتگان بر هم خورد

آسمان آشفت

زمين آشفت

زمان انگشت حيرت بر دهان برد!!

روزي كه رفتي ، اول ترا به خدا و بعد به خاك ايران سپردم ؛

چقدر برايم عزيز بودي ! چقدر برايم عزيز هستي !

صدايت را در ميان خاطرات ، هنوز ،‌مي شنوم؛

و هر روز از پنجره ي قاب مرا نگاه مي كني ،

امروز ، تو همچنان ، لبخند به لب مرا نگاه مي كردي

و من با تو حرف مي زدم :

يادت هست بچه بودم! آن روز را يادت مي آيد؟!

كه در آغوش تو اولين كلمه را گفتم ! ... بابا ...

با تو حرف مي زدم كه تلفن زنگ زد ،

و من ، كنار قاب عكس تو نشستم با انگشت ، خاك روي قاب را گرفتم ،

خيره به تو به تلفن جواب دادم...خبر هولناك است...

نظير واقعه ي مرگ تو...شبيه فرو ريختن آسمان بر زمين ...

گويا قلبم شكافته شد و نفس راه سينه را گم كرد ...

روزي كه زاده شدم ، تو پدر شدي ؛ من بزرگ شدم ، تو پير ؛من ماندم ،‌تو رفتي...

ببين چقدر خاك ايران عزيز بود كه تو پاره ي تنم را ، تو را كه من ، خاطره ي جواني ات هستم، به خاك ايران سپردم؛

خاك ايران ، وطنم ، وفا كرد ، كدام دست...كدام باور ...كدام كينه...خاك تو ،

و ايران را با هم شكافت ؟!

امروز ، كنار قاب عكست ، هاي هاي گريستم...سنگ قبرت ،شكسته ،

خاكت ، آشفته ،

و دل من اين چنين سوخته ...چه كسي ، حرمت خفتگان را شكسته است؟

و كدام دست ، تيشه بر هويت پيشينيان كوفته است؟

كدام گوش فرياد مرا خواهد شنيد؟

كدام زبان ، پاسخي خواهد داد؟

اي برخاستگان!اي سراپا ايستادگان!اي به فردا ، چشم دوختگان !عزيز از دنيا رفته ي من ،‌امروز ، تاوان ايمانش را پرداخته است ؛

و من نسل جاري اوگذشته ي خود را در پشت سر ،اين چنين مخروبه يافتم.

باري چه باك!

من با تمام وجود با دست هايم با اعتقادم

و با گذشته اي كه آن سنگ قبر ،‌خلاصه ي حقيقت آن نيست،

ايستاده ام و آن گونه كه فرموده اند،

كمر به خدمت ايران و عالم بسته ام..

من ترا اول به خدا

بعد به خاك ايران سپرده ام...

با سپاس از:

نون نون